five

67 24 0
                                    

هیونسوک رو به آرومی روی تخت گذاشت
چاره ای جز کمک خواستن از پدر و مادرش نداشت چون جونگوو هنوز روی زمین بیهوش افتاده بود
به طرف جونگوو رفت و از روی زمین بلندش کرد
همزمان مادرش وارد اتاق شد

"چیکار داشتی؟"

با نگرانی نگاهی به هیونسوک که غرق در خون بود انداخت
خانم پارک بدون اینکه منتظر جواب باشه، به جیهون کمک کرد تا زخم های هیونسوک رو پانسمان کنه
با وجود اینکه نمیدونست اون پسر کیه ولی تمام تلاششو برای نجاتش میکرد

"چه اتفاقی برای این پسر افتاده؟"

جیهون تمام چیزی که دیده بود رو برای مادرش تعریف کرد
.
.
.
با حس دردی که کل بدنش رو فرا گرفته بود، چشاشو باز کرد
از درد ناله کرد
تازه متوجه شد جایی که هست رو نمیشناسه

"لعنتی...من کجام؟"

از روی تخت بلند شد
بندشو بررسی کرد
بازوها و سرش پر از بانداژ بود
نمیتونست دیشب رو به یاد بیاره
حتی یادش نبود تصادف کرده
به طرف پنجره رفت و اونو باز کرد
یه مزرعه وسیع و چندتا گاو دید که در حال علف خوردن بودن
باعث تعجب بود که چطور از اینجا سر دراورده
سعی کرد دیشب رو به یاد بیاره اما موفق نشد چون بیش از حد مست بود
صدای صحبت دو نفرو شنید

"الان باید چیکار کنیم مامان؟"

"باید مراقبش باشیم"

تازه داشت به یاد میاورد که دیشب چه اتفاقی افتاده
از روی تخت بلند شد
میخواست از اونجا بره
ادمی نبود که بخواد تشکر کنه
به طرف پنجره رفت که تازه متوجه شد هیچی پول نداره
اطراف اتاق رو گشت تا بالاخره یه قلک پیدا کرد
میخواست قلک رو بشکنه که صدای در بلند شد و یک نفر وارد اتاق شد ...

runaway(Translation)Where stories live. Discover now