twenty-seven

41 19 0
                                    

"از دید هیونسوک"


"خوابت میاد؟"

در حالی که کنار جیهون دراز کشیده بود ازش پرسید
جیهون نیشخندی زد

"نه"

سعی کردم راضیش کنم که زودتر بخوابه

"فردا باید زود بیدار شیم چون باید برگردیم بوسان"

جیهون پوزخندی زد

"اگه تونستی جونگوو رو از اون پسره ی ژاپنی جدا کنی حتما میریم بوسان"

چرخی روی تخت زد

"تازه کارتمم مسدود شده"

لبخند مصنوعی زدم

"خودم درستش میکنم"

جیهون روی لبه ی تخت نشست

"اره باید ببینیم کار کی بود. حتما پیداش میکنم"

اخم کردم

"خودم انجامش میدم"

شونه ای بالا انداخت و روی تخت دراز کشید

"هر کاری میخوای بکن. به من ربطی نداره"

آهی کشیدم

"الان نمیتونم بهت بگم چون عصبانی میشی. خودت به زودی میفهمی"

اخم کرد

"منظورت چیه؟"

لبخند ساختگی زدم

"هیچی. بهتره بخوابیم. فردا سفر طولانی در پیش داریم"
.
.
.
"از دید سوم شخص"

دقیقه ها گذشت اما فکر جیهون اینقدر مشغول حرف هیونسوک شده بود که نمیتونست بخوابه
چشماشو بست و نفس عمیقی کشید
احساس کرد هیونسوک از روی تخت بلند شد و به طرف لباساش رفت
تعجب کرد
هیونسوک لباساشو پوشید و به طرفش اومد
پیشونیشو بوسید

"قول میدم زود برگردم"

و به آرومی از اتاق خارج شد

جیهون از روی تخت بلند شد و قوسی به بدنش داد
کنجکاوی سراسر وجودشو دربرگرفته بود
هیونسوک کجا رفته بود؟
نگاهی به ساعت انداخت
نزدیک دو بامداد بود
شونه هاشو بالا انداخت و میخواست بخوابه اما نمیتونست
ذهنش مشغول بود و از طرفی نگران هیونسوک بود
از روی تخت بلند شد و به طرف بالکن رفت
نسیم خنکی میوزید

"باید برم دنبالش؟"

از اتاق خارج شد و به دنبال هیونسوک از هتل خارج شد
.
.
.
نیم ساعت بود که به دنبال هیونسوک توی خیابون های ناآشنای سئول قدم میزد
خسته بود اما نمیتونست هیونسوکو تنها بذاره
با دید خونه ی ویلایی بزرگی که هیونسوک واردش شد تعجب کرد
مثل قصر بود..یا بهتره بگم خود قصر
به ناچار از روی دیوار پرید و پشت چندتا از درختا مخفی شد
بخاطر نگهبان نمیتونست جلوتر بره پس فقط منتظر نشست
.
.
.
"از دید هیونسوک"

با دیدن خونه ی قدیمیم آهی کشیدم
دلم براش تنگ شده بود
هم برای این خونه و هم برای بابا
فرار کردن اشتباه بود اما خوشحال بودم که باعث شده بود با جیهون آشنا شم
زنگ در رو فشار دادم و بعد از چند ثانیه نگهبان دوان دوان به طرفم اومد

"اوه هیونسوک تویی؟"

سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم
با خوشحالی به طرف خونه رفت و فریاد زد

"آقای چوی پسرتون برگشته!"


پدرم با آغوش گرمش ازم استقبال کرد
اشکایی که از چشماش جاری شده بودن پیراهنمو خیس میکردن

"متاسفم هیونسوک"

لبخندی زدم

"منم همینطور. واقعا متاسفم"

بیشتر توی بغلش فشارم داد

"لطفا دیگه فرار نکن. نمیخوام از دستت بدم و تو تنها کسی هستی که باعث شدی دوباره مادرتو ببینم"

از آغوشش بیرون اومدم
تعجب کردم
مامان؟
چطور ممکن بود؟
اون بیست سال پیش از بابا طلاق گرفته بود و به ژاپن رفته بود
هیچوقت توی زندگیم ندیده بودمش اما از بابا شنیده بودم با یه مرد ژاپنی ازدواج کرده و یه پسر داره

"بیخیال..من اومدم چون کارتمو مسدود کردی"

بابا خندید

"مامانت این کارو کرد من فقط رمز..."

"هیونسوک؟!"

حرفش با صدای مامان قطع شد...

ادامه دارد~

runaway(Translation)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant