Sixteen

59 22 5
                                    

نزدیکای شب بود و اقا و خانم پارک هنوز برنگشته بودن

"هاروتو فردا به اینجا میاد"

جیهون پرسید

"پس باید غذا درست کنیم؟"

جونگوو سرشو به نشونه ی تایید تکون داد
جیهون سیخونکی به هیونسوک زد

"باید بریم توی مزرعه"

هیونسوک تعجب‌کرد

"هان؟"

"فردا وقت نمیشه غذا درست کنیم پس بهتره همین حالا دست به کار شیم"

هیونسوک با ترس به مزرعه اشاره کرد

"ولی.."

جیهون در حالی که چراغ قوه رو برمیداشت از هیونسوک پرسید

"میترسی؟"

هیونسوک اب گلوشو قورت داد

"اره"

جیهون پوزخندی زد

"دستمو بگیر و نترس"

هیونسوک بازوی عضلانی جیهون رو گرفت و به دنبالش وارد مزرعه شد

"چرا میترسی؟"

هیونسوک با ترس جواب داد

"شاید روح اینجا باشه.."

جیهون زد زیر خنده

"از روح میترسی؟"

"وقتی بچه بودم چندبار فیلم ترسناک نگاه کردم"

جیهون کلم‌ها رو توی سبد گذاشت

"بلدی کیمچی درست کنی؟"

هیونسوک بلافاصله جواب داد

"نه"

جیهون لبخند زد

"بعدا بهت یاد میدم چطوری درست کنی"

هیونسوک با صدای جیغ مانندی گفت

"باشه فقط زودتر من واقعا میترسم"

جیهون دستاشو دور کمر هیونسوک قرار داد

"نترس"

هیونسوک روی جاش یخ کرد
جیهون سبدو به هیونسوک داد

"بریم"
.
.
.
صبح شده بود
دیشب تا دیر موقع مشغول درست کردن غذا بودن بخاطر همون تا دیر موقع خواب بودن
هیونسوک چون ترسیده بود توی اتاق جیهون خوابیده بود
جیهون قوسی به بدنش داد

"وای دیر شد"

به هیونسوک که با ارامش خوابیده بود نگاه کرد

"خیلی خوشگله"

با خوشحالی لبخندی زد
قلبش دیوانه وار به تپش افتاده بود
از روزی که هیونسوک به اینجا اومده بود عاشقش بود اما نمیخواست قبول کنه برای همین سعی میکرد ردش کنه ولی هر چی بیشتر میگذشت بیشتر بهش علاقه پیدا میکرد
اون میخواست راجع به حسش با برادرش صحبت کنه اما میدونست جونگوو فقط میخنده و باور نمیکنه
هیونسوک کش و قوسی به بدنش داد و چشماشو باز کرد

"هنوز نیومدن؟"

جیهون لبخند زد و از روی تخت بلند شد

"نه"
.
.
.
با خروج از اتاق با جونگوو که داشت خودشو توی ایینه مرتب میکرد رو به رو شدن

"واقعا ذوق زده ام"

جیهون جواب داد

"منم واقعا راجع به دوستت کنجکاوم"

جیهون به طرف اشپزخونه رفت تا باقی غذاها رو اماده کنه
هیونسوک در حالی که خمیازه میکشید روی صندلی نشست

"هنوز خوابت میاد؟"

با بامزه بازی به طرف هیونسوک رفت

"کمک کن غذا بپزم"

هیونسوک باشه ی کوتاهی گفت و از روی صندلی بلند شد و به طرف اشپزخونه رفت
.
.
.
جونگوو سعی میکرد با هاروتو تماس بگیره و ازش بپرسه که به اونجا رسیده یا نه
هیونسوک در حالی که رول کیمبابو میپیچوند از جیهون پرسید

"جیهونی پدر و مادرت کی برمیگردن؟"

جیهون شونه ای بالا انداخت

"شاید بعد از ظهر"

هیونسوک پرسید

"فکر میکنی دوست جونگوو از غذایی که پختیم خوشش میاد؟"

جیهون پوزخندی زد

"البته!!!"

جونگوو با خوشحالی داد زد

"رسیدن!!!"

جیهون و هیونسوک به طرف اتاق هجوم بردن تا لباساشونو عوض کنن
.
.
.
در همین حین هاروتو و دوست بزرگترش در حال قدم زدن در جاده ی خاکی ای بودن که به مزرعه میرسید

"چند سال توی کره بودی؟"

دوستش به ژاپنی بهش جواب داد

"حدودا سه سال"

هاروتو اخم کرد

"لعنت"

پسر بزرگتر اخم کرد

"جلوی بزرگترت اینجوری حرف نزن"

هاروتو نیشخندی زد

"متاسفم یوشی من فقط خیلی هیجان دارم"

از دوست بزرگترش تشکر کرد

"مرسی که تا اینجا منو همراهی کردی"

"روتویااا"

قبل از اینکه یوشی جوابشو بده جونگوو در حالی که میدوید توی بغل هاروتو پرید

"توی واقعیت خوش تیپ تری"

هاروتو پوزخنی زد

"من همیشه خوشتیپم"

چشمکی زد
یوشی به جونگوو تعظیم کرد

"من دوست هاروتوئم..میتونی یوشی صدام کنی"

جونگوو لبخندی زد و دو پسر ژاپنی رو به طرف خونه راهنمایی کرد

runaway(Translation)Where stories live. Discover now