two

73 27 0
                                    

مسئول بار با نگرانی نگاهی به هیونسوک و بیونگون انداخت
باید بار رو تعطیل میکرد برای همین چاره ای نداشت جز تماس گرفتن با دوست یا خانواده ی اونا
گوشی هیونسوک رو برداشت و با پدرش تماس گرفت

سلام شما پدر آقای چوی هستید؟"

اقای چوی تعجب کرد

"بله من پدرشم. اتفاقی افتاده؟"

مسئول بار همه چیزو به اقای چوی توضیح داد و ادرس اونجا رو بهش داد
پدر هیونسوک راننده هاش رو دنبال هیونسوک فرستاد تا اونو به خونه برگردونن
.
.
.
با باز کردن چشماش متوجه ی نگاه خیره ی پدرش که تمام مدت روی اون بوده شد

"چی؟...با...بابا"

سعی کرد به پدر توضیح بده اما با سیلی محکم پدرش ساکت شد

"معلومه کدوم گوری بودی؟"

صدای فریادش توی کل خونه پیچید
هیونسوک جوری که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده خندید

"آروم باش بابا"

پدرش که از شدت عصبانیت خونش به جون اومده بود دوباره فریاد زد

"خیلی احمقی!!!"

کمربندش رو دراورد و شروع کرد به زدن پسر مستش

"مثلا بزرگ شدی هیونسوک! باید مراقب رفتارت باشی!"

به زدن هیونسوک ادامه داد
هیونسوک ناله کرد

"بابا بس کن...دیگه این کارو نمیکنم"

هیونسوک با تمام وجودش التماس میکرد اما پدرش توجهی به حرفاش نداشت
بدن هیونسوک از شدت ضربه های پدرش به شدت کبود شده بود

"بس کن!!!"

پدرش فریاد زد

"تا زمانی بخوای به این کارات ادامه بدی بس نمیکنم"

میخواست ضربه ی دیگه ای به هیونسوک بزنه ، که هیونسوک از دستش فرار کرد

"هه دیگه نمیتونی بهم ضربه بزنی"

پوزخندی زد و از خونه خارج شد ...

runaway(Translation)Where stories live. Discover now