ساعت نزدیک یک نیمه شب بود
بدون هدف رانندگی میکرد تا اینکه مطمئن شد از خونه دور شده
ماشین رو کنار جاده متوقف کرد
درد ضربه های پدرش هنوز باقی مونده بودن اما مثل دیوونه ها میخندید
حس میکرد برای یه بار که شده در مقابل پدرش برنده شده اما یهو شروع کرد به گریه کردن
هیچکس نبود که واقعا اونو از ته دل دوست داشته باشه
نگاهی به عکس یوشی انداخت"دلم برات تنگ شده"
اعتراف کرد که هنوز دوست پسر سابقش رو دوست داره
"اما تو هم فقط پول منو میخواستی"
عکسشو مچاله کرد و دور انداخت
به حدی مست بود که متوجه ی حرفاش نمیشد
ماشین رو روشن کرد و به مسیری که نمیدونست تهش به کجا میرسه ادامه داد
تازه متوجه شد داره به بوسان نزدیک میشه
جایی که هیچ شناختی ازش نداشت"هان؟الان کجام؟"
اثر الکل کم کم داشت از بین میرفت
تلفنشو برداشت و تصمیم گرفت به دوستش توی بوسان زنگ بزنه"سونگهون من به کمک نیاز دارم"
سونگهون که بخاطر تماس بی موقع هیونسوک تعجب کرده بود پرسید
"چرا؟باز چه گندی زدی؟"
هیونسوک خندید
"من توی بوسان گم شدم. تو اینجا زندگی میکنی نه؟"
سونگهون با تاسف گفت
"اره اما متاسفم هیونسوک، من الان توی جزیره ی ججوئم"
هیونسوک باشه ای گفت و تلفن رو قطع کرد
چشماشو چرخوند و راهشو دنبال کرد
ساعت نزدیک 2 شده بود
باتری تلفنش تموم شده بود و نمیتونست لوکیشنش رو چک کنه
بخاطر رانندگی طولانی مدت خسته شده بود
اون فقط میخواست از خونه فرار کنه ولی الان گم شده بود"از چاله درومدم افتادم تو چاه"
با یادآوری مشکلاتش ، اشکاش سرازیر شد
دلش میخواست به زندگیش پایان بده"از این زندگی متنفرم"
با تمام توانش اینو داد زد و همزمان دستشو روی فرمون ماشین کوبید
با این کار حواسش از جاده پرت شد
"بوق بوق"
تازه متوجه ی نزدیک شدن نور سفیدی که بهش نزدیک میشد، شد
کامیون هر لحظه بهش نزدیک تر میشد"شت.."
سعی کرد ماشین رو بچرخونه اما قبل از اینکه فرصت کاری رو داشته باشه کامیون باهاش برخورد کرد و باعث خروجش از جاده شد
میتونست گرمی خون روی سرش و خراش های دست و پاش رو احساس کنه
درحالی که به مزرعه ی رو به روش خیره شده بود از هوش رفت ...
YOU ARE READING
runaway(Translation)
Fanfictionوقتی که هیونسوک تصمیم گرفت از خونه فرار کنه و در بوسان گم شد اما تونست توی جایی که هیچ شناختی ازش نداشت کسایی رو پیدا کنه که بهش اجازه بدن پیششون بمونه و..