thirty-one

53 22 4
                                    

در حالی که اشک شادی روی گونه‌هاش جاری شده بودن، توی بغل جیهون پرید

"دلم برات خیلی تنگ شده بود..امیدوارم منو ببخشیده باشی"

جیهون لبخندی زد

"حالا که اینجایی میتونیم دوباره..."

فاصله‌ی صورتاشون هر لحظه کمتر و کمتر میشد

"وای.."

جیهون در حالی که نفس نفس میزد از خواب پرید
سرشو بین دستاش گرفت و ناله کرد
فکر میکرد بالاخره بعد از سه ماه تونسته دوست پسرشو ببینه اما همش فقط یه رویا بود
البته دیدن خواب هیونسوک براش عادی شده بود
گریه کردن بخاطر دیدنش توی خواب جزئی از روتین هر روزش شده بود اما با این حال سراغ هیونسوک نرفته بود

خانواده ی پارک بخاطر دانشگاه جونگوو مجبور شده بودن مزرعشون رو توی بوسان بفروشن و یه خونه ی کوچیک توی همون اطراف اجاره کنن اما دولت بعد از گذشت چند ماه هنوز پولشون رو نداده بود برای همین هنوز نتونسته بودن جونگوو رو توی دانشگاه ثبت نام کنن یا از پول استفاده‌ای کنن پس باز هم بخاطر درآوردن خرج زندگیشون باید به سختی کار میکردن

جیهون با ورودش به خونه با برادر و مادرش که مشغول غذا خوردن بودن رو به رو شد
جونگوو از مادرش پرسید

"مامان میتونیم بعدا یکم شکم خوک بخوریم؟از وقتی که مزرعه رو فروختیم گوشت نخوردیم"

خانم پارک لبخندی زد

"گوشت خوک گرونه. فعلا املتتو بخور"

جونگوو با عصبانیت از روی صندلیش پا شد

"حالم از املت به هم میخوره. چقدر دیگه باید تحملش کنم؟"

جونگوو میخواست به طرف اتاقش بره که با صدای داد جیهون متوقف شد

"هر چی بشه حق نداری با مامان اینجوری صحبت کنی"

با نگاه ترسناکش به جونگوو خیره شد اما جونگوو پوزخندی زد

"فقط همین کار رو بلدی"

و به طرف اتاقش رفت
از زمانی که از مزرعشون رفته بودن جونگوو عوض شده بود
اون دوست داشت دوباره به خونشون برگرده و کنار دوستاش باشه
و همینطور دلش برای هاروتو تنگ شده بود اما هاروتو چند وقتی میشد که به ژاپن برگشته بود

خانم پارک حرف رو عوض کرد

"کار پیدا کردی؟"

جیهون آهی کشید

"هنوز نه"
.
.
.
با ناراحتی مسیر مزرعشون رو پیش گرفت
اونا به پول نیاز داشتن پس باید هرجور که میشد پول رو از خریدار مزرعه میگرفت
نگاهی به زمین های خالی کشاورزی انداخت
دولت همه ی محصولاتشون رو برداشت کرده بود و اولین بار توی زندگیش بود که مزرعه رو اینقدر خالی میدید
به درختی سیبی که همیشه با خانوادش زیرش پیک‌نیک میگرفتن تکیه داد و آهی کشید

"کی قراره پول اینجا رو بگیریم پس"

در حالی که با خودش حرف میزد متوجه ی ون مشکی رنگی که وارد محوطه ی مزرعه میشد، شد
حدس میزد خریدار مزرعه باشه برای همین به سرعتش به طرف ون دویید
فاصلش به کمتر از ده متر رسیده بود که تونست چهره ی کسی که سوار ون بود رو ببینه

با دیدن پسر قد کوتاه و مشکی پوش، زانوهاش شل شد و روی زمین افتاد...

runaway(Translation)Where stories live. Discover now