eighteen

57 21 4
                                    

روز رو به پایان بود و وقتش رسیده بود که یوشی و هاروتو به سئول برگردن
هاروتو ، جونگوو رو در اغوش گرفت

"جونگوویا.."

قطره های اشکی که از چشمای پسر کوچیک تر جاری شده بودن رو پاک کرد

"چرا گریه میکنی؟"

جونگوو سعی کرد لبخند بزنه

"چون..خوشحالم که بعد از چند سال تونستم ببینمت"

در حالی که این دو کفتر عاشق داشتن دل و قلوه میدادن یوشی به طرف اتاق جیهون رفت
میخواست قبل از رفتن از جیهون و هیونسوک خداحافظی کنه

"اهم.."

گلوشو صاف کرد
هیونسوک با دیدن یوشی ، روشو برگردوند و به جایی نامعلومه خیره شد

"اول از همه مرسی بابت غذای خوشمزه ای که درست کردی..من و هاروتو داریم میریم..."

با دودلی ادامه ی حرفشو زد

"میتونم قبلش ازت یه خواهش کنم؟"

جیهون قبول کرد

"اره چه خواهشی؟"

"میتونم با هیونسوک تنها صحبت کنم؟"

جیهون لبخندی زد و از اتاق خارج شد

"هیونسوک..فقط میخواستم بخاطر گذشته ازت معذرت خواهی کنم..تو خیلی عصبانی بودی..."

حرف پسر ژاپنی رو قطع کرد

"من هنوزم از دستت عصبانیم!"

چشماشو چرخوند و دستاشو کنار قفسه ی سینش قفل کرد

"ولی من واقعا به پول نیاز داشتم"

حرفش باعث شد بغض هیونسوک دوباره بترکه

"برای همین باهام قرار گذاشتی؟از اولم نباید بهت اعتماد میکردم"

یوشی سعی کرد لحن ارومش رو حفظ کنه

"اشتباه میکنی"

اما هیونسوک صداشو بالاتر برد

"پس چرا؟!"

"برای عمل تومور مغزی مادرم به پول نیاز داشتم و معامله با پدرت تنها راهی بود که میتونستم توی اون مدت زمان پول جور کنم"

هیونسوک با چشمایی که اشک توشون حلقه زده بود به یوشی خیره شد
بخاطر عصبانیتش پشیمون بود

"چرا به من نگفتی؟.."

شونه ی یوشی رو لمس کرد

"چون نمیخواستم تو رو درگیر مشکلاتم کنم"

یوشی با ناراحتی با زمین خیره شد

"به هر حال متاسفم.."

یوشی رو توی اغوش گرفت

"متاسفم که خودخواه بودم"

یوشی با مهربونی به هیونسوک لبخند زد

"منم همینطور"

پسر ژاپنی لبخند تلخی زد

"ولی فکر میکنم از اولم قرار نبود که با هم باشیم"

هیونسوک با تعجب از اغوش یوشی خارج شد

"منظورت چیه؟من هنوز دوستت دارم و تو هم منو دوست داری..مگه نه؟"

یوشی جواب داد

"نه نه منظورم این نیست.منم هنوز دوستت دارم اما فکر میکنم از دوست پسرت راضی باشی.جیهون پسر خوبی به نظر میرسه"

هیونسوک با چشمایی که اندازه ی کاسه گرد شده بود به یوشی نگاه کرد

"جیهون؟!جیهون کی دوست پسر من شد که خودم خبر ندارم؟!"

یوشی گیج شده بود

"چی؟من فکر میکردم دوست پسرته!"

نگاه خجالت اوری به هیونسوک انداخت

"اوه بخاطر اشتباهم متاسفم"

هیونسوک با ناراحتی از یوشی فاصله گرفت

"به هر حال مهم نیست..تو اولین و اخرین دوست پسر من بودی..ولی فکر نمیکنم بتونیم دوباره ادامه بدیم"
.
.
.
.
.
.
.
های خب امیدوارم تا اینجای داستانو دوست داشته باشید..یه سری تغییرات توی سبک نوشتنم ایجاد کردم که امیدوارم باعث بهتر شدنش بشه...به هر حال مرسی که تا اینجا داستانمو با همه ی کم و کاستیاش خوندید♡..به زودی یه سوپرایز براتون دارم^^

runaway(Translation)Where stories live. Discover now