-از دید جیهون-
با برخورد نور خورشید به چشمام از خواب بیدار شدم
بخاطر نور که به شدت میتابید ناله کردم
میخواستم بلند شم پرده رو بکشم که متوجه ی چیزی توی بغلم بود شدم
با یادآوری اتفاقای دیشب پوزخندی زدم
صورتم رو نزدیک صورتش بردم و با بوسه های کوچیکی بهش حمله ور شدم
غرغر کرد و پسم زد
"مگه نمیبینی خوابم؟"
سرمو پایین انداختم
"عا..خب ببخشید"
سرشو تکون داد
"نه نه عیبی نداره به هر حال دوست پسرم اجازه ی این کارو داره"
لبخند شیطنت آمیزی زدم
"دوست پسرت کیه؟"
چشاشو چرخوند
"اممم نمیدونم!"
با نگاه غصبناکی بهش خیره شدم
"بیخیال پسر معلومه که تویی"
توی بغل گرفتم و بوسه ای روی لبام زد
"خیلی خب بهتره بریم صبحونه بخوریم"
.
.
.
"مامانت کجاست؟"
هیونسوک در حالی که پشت میز منتظر غذا نشسته بود پرسید
شونه ای بالا انداختم
"فکر کنم رفته بازار"
نگاهی به تخم مرغایی که به خوبی سرخ شده بودن انداخت
"چه عجب شبیه قلب نیستن"
اخم کردم
"به هر حال میدونی که دوستت دارم؟"
به لبام خیره شد
"عا..آره خوبه"
میدونستم میخواد چیکار کنه پس اول برای بوسیدنش پیش قدم شدم
لبخند ریزی زد
"حتی لباتم میتونن سیرم کنن"
سرمو تکون دادم
"نه نه اگه بیشتر ببوسمت دیابت میگیرم آخه لبات خیلی شیرینن"
لبخند خجالت آمیزی زد و مشغول خوردن صبحونش شد
.
.
.
بعد از خوردن صبحونه به مزرعه رفتیم تا به هیونسوک یاد بدم چطوری هیزم خورد کنه
"از عضله هات کمک بگیر"
کنارم زد
"خودم میتونم انجامش بدم"
با تمام توانش تبرو روی هیزم کوبید اما نتونست کامل خوردش کنه
از پشت بغلش کردم و تبرو بیشتر فشار دادم
هیزم با صدای بدی نصف شد و شکست
"حالا شد"
لبخندی زدم و لباشو بوسیدم
"فرصت طلب"
پوزخندی زدم و به لونه خوکا اشاره کردم
"بهتره بریم سراغ بقیه کارا"
-ادامه دارد...
YOU ARE READING
runaway(Translation)
Fanfictionوقتی که هیونسوک تصمیم گرفت از خونه فرار کنه و در بوسان گم شد اما تونست توی جایی که هیچ شناختی ازش نداشت کسایی رو پیدا کنه که بهش اجازه بدن پیششون بمونه و..