-از دید جیهون-
بازارای شبانه ی سئول واقعا قشنگن
میشه توشون از چیزای کوچیک و ارزون تا چیزای بزرگ و گرون قیمت رو پیدا کرد
هیونسوک دوتا قهوه از استارباکس خرید چون اینجا واقعا سرده
اوه راستی ما هنوز به دیدن هاروتو و جونگوو نرفتیم
هیونسوک خیلی برای خرید ذوق داره و دوست داره هر چی که میبینه رو بخره اما چیزایی که انتخاب میکنه زیاد به سلیقه ی من نمیخورن
"اوه مای گاد!چوی هیونسوک؟"
دختری مو طلایی به طرفمون اومد و هیونسوکو توی بغل گرفت
"سلام، شین جیمین"
"زندگیت چطور میگذره؟"
به من اشاره کرد
"این دوستته؟"
هیونسوک لبخندی زد
"نه جیهون دوست پسرمه"
دختر تعجب کرد
"عه پس یوشی کجاست؟"
"اوه خب ما از هم جدا شدیم"
دختر نیشخندی زد
"چه حیف. تو و یوشی بهترین کاپل کلاسمون بودید"
واقعا؟!
"ولی خب بیخیال میاید بریم غذا بخوریم؟هنوز شام نخوردید که نه؟"
هیونسوک سرشو تکون داد
"نه هنوز نخوردیم"
برای صرف غذا به مرکز خرید رفتیم
فکر میکردم هیونسوک بخواد چیزای بیشتری بخره ولی اینطور که معلومه خرید همینجا تموم شده
وقتی که منتظر غذا بودیم زیاد حرف نزدم چون آدمی نیستم که زیاد به غریبه ها گرم بگیرم
غذا خیلی خوشمره بود و جیمین حتی بستنی هم مهمونمون کرد
"مرسی بابت غذا"
جیمین دستی به دور شونه ی هیونسوک انداخت
"قابلی نداشت. خوشحالم بعد از این همه مدت دیدمت"
برای اینکه بی ادب جلوه نکنم رسمی و کوتاه برای غذا تشکر کردم اما جیمین خندید
"اوه دوست پسرت واقعا مودبه"
جیمین، هیونسوکو بغل کرد
"ببخشید سوک من باید برم. دوست پسرم منتظرمه"
هیونسوک دستی براش تکون داد
"عیبی نداره میتونیم بعدا باز همو ببینیم"
جیمین باشه ای گفت و دستشو به طرفم تکون داد
"خداحافظ جیهون. خوشحالم که باهات اشنا شدم"
.
.
.
"واایییی خستمه"
آهی کشیدم و خودمو روی تخت پرت کردم
هیونسوک کفشاشو دراورد و روی تخت نشست
"فردا باید بریم هاروتو و جونگوو رو ببینیم"
به هیونسوک نگاه کرد
"چی؟کجان؟مگه توی همین هتل نیستن؟"
هیونسوک انگشتشو جلوی دهنم گذاشت
"آروم باش جیهون. بچه که نیست میتونه از خودش مراقبت کنه"
بوسه ای روی لبام زد
"بهتره زودتر بخوابیم فردا روز طولانی رو در پیش داریم"
.
.
.
آنیو یوروبون
امیدوارم تا اینجا داستانو دوست داشته باشید..خوشحال میشم اگه دوست داشتید یه نگاه به بقیه ی داستانایی که آپ میشن هم بندازید♡
YOU ARE READING
runaway(Translation)
Fanfictionوقتی که هیونسوک تصمیم گرفت از خونه فرار کنه و در بوسان گم شد اما تونست توی جایی که هیچ شناختی ازش نداشت کسایی رو پیدا کنه که بهش اجازه بدن پیششون بمونه و..