"دو روز بعد"
"هیونسوک اینا رو از توی ماشینت پیدا کردم"اقای پارک کیف پول و گوشی هیونسوک که صفحش ترک خورده بود رو به هیونسوک داد
"هنوز کار میکنه"
لبخندی زد
"تقریبا فراموششون کرده بودم..ممنونم"
هیونسوک کیف پول رو چک کردم
همه چیز سر جاشون بودن
اقای پارک ذهنشو خوند"خیالت راحت من کیف پولتو باز نکردم"
هیونسوک کیف پول رو کنار گذاشت و به خانم پارک توی حمل پلاستیک های خرید کمک کرد
"ممنونم هیونسوک"
جیهون وارد خونه شد
"مامان به اندازه ی کافی غذای مرغ نداریم"
خانم پارک تعجب کرد
"تازه خریده بودم که!"
هیونسوک در سکوت بهشون خیره شده بود
خانم پارک آهی کشید
"باشه وقتی برای فروش تربچه ها به بازار رفتم میخرم"
جیهون روی مادرش فریاد زد
"میدونی از اینکه کار میکنی متنفرم؟"
به هیونسوک اشاره کرد
"چرا اون هیچکاری نمیکنه؟ از وقتی اومده اینجا هیچ کمکی نکرده"
هیونسوک با صدای اروم گفت
"من میتونم کمک کنم.."
خانم پارک حرفشد قطع کرد
"تو مهمونی لازم نیست کار کنی"
جیهون باز صداشو بالا برد
"اگه میخواد اینجا بمونه باید کار کنه"
خانم پارک با خجالت به هیونسوک تعظیم کرد
"متاسفم هیونسوک"
"نه خانم پارک پسرتون درست میگه من باید کمکتون کنم"
خانم پارک لبخندی زد
جیهون مادرش رو به طرف اتاق هدایت کرد"یکم استراحت کن"
هیونسوک به طرف ظرف های غذا رفت
تا حالا همچین کاری انجام نداده بود اما برای موندن توی این خونه باید کمک میکرد
جیهون پوزخندی زد به مزرعه برگشت"الان باید چه غلطی بکنم؟"
اسفنج رو برداشت و شروع به شستن ظرف ها کرد
.
.
.
نزدیک بیست دقیقه گذشته بود و هیونسوک فقط چندتا بشقاب و قاشق رو شسته بود
خودش میدونست بیش از حد طولش داده ولی با این حال از خودش راضی بود ...
YOU ARE READING
runaway(Translation)
Fanfictionوقتی که هیونسوک تصمیم گرفت از خونه فرار کنه و در بوسان گم شد اما تونست توی جایی که هیچ شناختی ازش نداشت کسایی رو پیدا کنه که بهش اجازه بدن پیششون بمونه و..