"این همه وقت کجا بودی؟"
هیونسوک در حالی که گریه میکرد جیهون رو بغل کرد
جیهون نمیتونست جوابی به سوالش بده شاید چون نبود هیونسوک باعث شده بود هیچی از این چند ماه جز درد و ناراحتی، حس نکنه"حالت چطوره؟"
هیونسوک سعی کرد اشکاشو پاک کنه
"بعد از چند ماه دیدمت..معلومه که عالیم!"
دوباره جیهون و محکم بغل کرد
جیهون بالاخره تونست احساساتش رو کنار هم بچینه"من فهمیدم..فهمیدم بدون تو نمیتونم زندگی کنم..تو..تو برام..مثل یه منبع انرژی خیلی بزرگی..جوری که حتی با بغل کردنت کلی انرژی گرفتم..لطفا دیگه نرو"
اینو گفت و به چشمای خیس هیونسوک خیره شد
هیونسوک خندید"نه بابا فکر کنم یادت رفته تو بودی که منو ول کردی و رفتی"
جیهون نیشخندی زد
"نمیدونم من که یادم نمیاد"
هیونسوک لبخند تلخی زد
"مهم نیست ولی اون روز که اون پولا رو به طرفم پرت کردی واقعا قلبم شکست"
آهی کشید
"یعنی یوشی هم اون موقع همچین حسی داشته؟"
میخواست دوباره بزنه زیر گریه که جیهون بغلش کرد
"بیخیال حالا کار خیلی درستی نکردم که هی بخوایم راجع بهش حرفم بزنیم.."
یهو انگار چیزی یادش اومده باشه از جاش پرید
"راستی تو چرا اینجایی؟"
هیونسوک تعجب کرد
"وایسا ببینم..شما مزرعتون رو فروختید؟"
جیهون سرشو به نشونهی تایید تکون داد
"خب من خریدار اینجام"
جیهون تعجب کرد
"هان..؟"
هیونسوک شونهای بالا انداخت
"من دنبال یه زمین برای شرکتم میگشتم و اینجا بهترین گزینه بود برای همین از دولت خریدمش"
دهن جیهون از تعجب باز موند
"وات..شرکتت؟"
هیونسوک آهی کشید
"پدرم بخاطر سکتهی قلبی فوت کرد و بعد از اون من مدیرعامل شرکت شدم"
جیهون بدون توجه به حرف هیونسوک خواستش رو بیان کرد
"پس حالا که تو خریداری..میشه زودتر پول اینجا رو پرداخت کنی؟ما واقعا به این پول.."
هیونسوک وسط حرفش پرید
"نگران نباش من خیلی زود پولش رو میدم"
هیونسوک از روی زمین بلند شد و لباسش رو تکوند
YOU ARE READING
runaway(Translation)
Fanfictionوقتی که هیونسوک تصمیم گرفت از خونه فرار کنه و در بوسان گم شد اما تونست توی جایی که هیچ شناختی ازش نداشت کسایی رو پیدا کنه که بهش اجازه بدن پیششون بمونه و..