thirty

51 18 1
                                    

هاروتو مدام توی اتاق داه میرفت و میگفت

"هنوزم باور نمیشه تو برادرمی"

هیونسوک لبخندی زد و دستای برادر کوچیک ترشو گرفت

"بیخیال بیا بدون در نظر گرفتن اینکه پدرامون یکی نیستن، با هم راحت باشیم"

هاروتو کنار هیونگش نشست و بحثشو عوض کرد

"راستی چرا وقتی اومدم داشتی گریه میکردی؟"

هیونسوک آهی کشید

"بخاطر دوست پسرم"

هاروتو تعجب کرد

"منظورت جیهونه؟"

هیونسوک چشاشو چرخوند

"سه سال ازت بزرگتره بهتره با احترام باهاش حرف بزنی"

هاروتو به رفتارای برادرش خندید

"پس منو جونگوو درست فکر میکردیم. شما با هم قرار میذارید"

با دیدن قیافه ی پوکر هیونسوک، نیششو بست و جدی شد

"حالا مشکل چیه؟"

چشمای هیونسوک دوباره پر اشک شد

"من بهش دروغ گفتم"

هاروتو نمیدونست چطوری باید یه نفر رو دلداری بده برای همین فقط تونست شونه های برادرشو نوازش کنه

"دستمال میخوای؟"

هیونسوک سرشو به نشونه ی تایید تکون داد

"ممنون میشم"

هاروتو جعبه ی دستمال کاغذی رو به هیونسوک داد و از اتاق خارج شد تا به برادرش اجازه بده مدتی رو تنها باشه

"هیونسوک کجاست؟"

هاروتو به سردی جواب داد

"توی اتاقش"

میخواست از مادرش دور بشه اما متوقف شد و به طرف مادرش برگشت

"چرا زودتر از این نذاشتی برادرمو ببینم؟"

مادرش شونه ای بالا انداخت

"مهم نبود"

هاروتو با عصبانیت صداشو بالا برد

"مهم نبود؟اینکه کل زندگیمو تنها توی خونه حبس شده بودم مهم نبود؟حتی حق نداشتم راجع به برادرم چیزی بدونم..جالبه واقعا!"

مامانش چشاشو چرخوند

"صداتو برای من بالا نبر"

قبل از اینکه بحثشون بالا بگیره آقای چوی پرید وسط حرفاشون

"خوشحالی برادر داری؟"

هاروتو به سختی لبخندی زد

"بله آقای چوی"

اخمای آقای چوی توی هم رفت

"آقای چوی یکم زیادی محترمانه‌ست میتونی عمو صدام کنی"
.
.
.
مامان روتو ازش خواست که به هتل بره اما اون میخواست پیش برادرش باشه و تا حد امکان ازش مراقبت کنه

بالاخره بعد از چند بار زنگ زدن، جونگوو تلفنشو جواب داد

"جونگویااا"

جونگوو با صدای آروم جواب داد

"بله؟"

هاروتو پرسید

"برادرت خوبه؟"

جونگوو آهی کشید

"نه راستش. از وقتی برگشتیم داره گریه میکنه"

"برادر منم همینطور.."

جونگوو تعجب کرد

"چی؟منظورت چیه؟"

هاروتو جواب داد

"آره خب قضیش طولانیه اما هیونسوک هیونگ برادر ناتنی منه"

جونگوو تقریبا داد زد

"وات د...چطور ممکنه؟!"

هاروتو خندید

"مادرمون مشترکه"

"خیلی بامزه ای. چه وقت شوخیه...جونگوو باهاش حرف نزن"

به محض اومدن اون صدا تماس قطع شد
حدس میزد صدای جیهون باشه
هاروتو آهی کشید و نگاهی به برادر بزرگترش که توی خواب عمیقی فرو رفته بود خیره شد

"نگران نباش هیونگ..منو جونگوو یه راهی براش پیدا میکنیم"

runaway(Translation)Where stories live. Discover now