seventeen

57 22 1
                                    

هاروتو و جونگوو سال ها پیش در چت انلاین با همدیگه اشنا شده بود از اون روز به بعد هاروتو به سختی زبان کره ای رو مطالعه کرد تا بتونه به کره بره و دوستش رو ببینه
جیهون و هیونسوک در حالی که لباسای اراسته‌ای پوشیده بودن از اتاق خارج شدم
مقابل دو پسر ژاپنی تعظیم کردن

"اوه"

هیونسوک با دیدن یوشی که رو به روش ایستاده بود و به گرمی لبخند میزد ، سر جاش یخ زد
یوشی میخواست با هیونسوک دست بده اما قبلش هیونسوک از اتاق خارج شد و به طرف مزرعه رفت
هاروتو و جونگوو با کنجکاوی به همدیگه خیره شده بودن

"ش..شما همدیگه رو میشناسید؟"
.
.
.
با تمام توانش به کیسه های غذای مرغا ضربه میزد
با یاداوری گذشته بیشتر و بیشتر عصبانی میشد
دوست داشت روی یوشی داد بزنه و خودشو تخلیه کنه اما نمیتونست
روی زمین نشست و به کیسه های تو اسطبل تکیه داد
جیهون با تعجب دنبال هیونسوک رفت
براش جای تعجب داشت که چرا حتی به مهموناشون سلام هم نکرد

"هی..قضیه چیه؟"

پسر بزرگ ترو توی اغوشش گرفت و سرشو نوازش کرد
هیونسوک بدون هیچ حرفی گریه میکرد
تقریبا پانزده دقیقه توی همون حالت موندن

"چرا گریه میکنی؟"

اشکای هیونسوک رو پاک کرد
سعی کرد فضا رو عوض کنه

"بیا بریم داخل و غذا بخوریم"

هیونسوک سرشو تکون داد

"نمیخوام"

با ناراحتی به پسر بزرگ تر خیره شد

"چرا؟"

آهی کشید

"باشه غذاتو میارم اینجا"
.
.
.
"از دید جیهون"

غذای هیونسوک رو توی بشقاب کشیدم
نمیدونستم چرا نمیخواد بیاد داخل
قبل از اینکه از خونه خارج شم، پسر مو قرمز بهم نزدیک شد و لبخند زد

"راستش وقت نشد خودمو معرفی کنم..من یوشینوریم..میتونی یوشی صدام کنی"

متقابلا لبخندی زدم

"منم جیهونم..برادر جونگوو"

تعظیم کردم

"بخاطر اتفاق چند دقیقه پیش معذرت میخوام"

پسر مو قرمز دوباره لبخند زد

"اشکالی نداره..منو هیونسوک یه مشکل کوچولو با هم داریم ولی اوکیه"

سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم
بعدا دربارش از هیونسوک میپرسم

"ببخشید من باید برم"

از خونه خارج شدم تا برای هیونسوک غذا ببرم
.
.
.
"خوشحالی که مثل نوکرا برات غذا اوردم؟"

هیونسوک ایشی گفت و پوزخندی زد
حتی پوزخندی زدنش هم کیوت بود
چاپ استیکو ازش گرفتم

"بذار بهت غذا بدم"
.
.
.
"از دید یوشی"

هیونسوک خیلی تغییر کرده بود
نسبت به قبلش خوشتیپ تر شده بود و لاغر تر شده بود اما کنجکاوم چرا اینجاست؟
چه رابطه ای با برادر جونگوو داره؟
کلی سوال توی ذهنم بود اما با این حال مشکلی نداشت چون من از گذشته عبور کردم و تنها دغدغه‌ام سرطان مادرمه
زندگی اون رو مدیون هیونسوکم و بخاطرش ازش ممنونم ولی هنوز بخاطر حرفایی که راجع بهم زد ازش متنفرم
بدون دونستن هیچی منو قضاوت کرد و بهم گفت فقط دنبال پولم ولی من اون پولو برای درمان مادرم میخواستم
باید قبل از رفتن اینو براش توضیح میدادم تا حداقل ازم متنفر نباشه

"دستشویی کجاست؟"

جونگوو به بیرون اشاره کرد
تشکر کردم و از خونه خارج شدم
اینطوری میتونستم با هیونسوک صحبت کنم
به محض خروج از خونه متوجه ی هیونسوک و جیهون شدم
جیهون با خوشحالی به هیونسوک غذا میداد و هیونسوک بخاطر جوک های جیهون میخندید
با دیدنشون قلبم ذوب میشد
ازشون دور شدم و اجازه دادم از اوقاتشون به عنوان یه زوج لذت ببرن

runaway(Translation)Where stories live. Discover now