جونگوو بعد از خداحافظی کردن با پدر و مادرش و بدرقه کردنشون به مزرعه برگشت
پسرای بزرگتر مشغول جمع کردن تخم مرغ ها بودن
هیونسوک در حالی که جیغ میزد از جیهون برای جمع کردن تخم مرغا کمک میخواست چون میترسید مرغا گازش بگیرن
جیهون با تاسف آهی کشید"اونا فقط چندتا مرغن"
سیخونکی به هیونسوک زد
"زود باش من گرسنمه"
سبزیجاتی که چیده بود رو برداشتم و خواست به خونه برگرده که هیونسوک مانعش شد
"لطفا کمکم کن"
جیهون با خونسردی تخم مرغا رو برداشتم
"ببین گاز نمیگیرن!"
.
.
.
"مامان و بابا به سئول رفتن؟"جونگوو سرشو به نشونه ی تایید تکون داد
هیونسوک از جیهون پرسید
"چطوری باید اینو خورد کنم؟"
مثل همیشه مجبور بود از جیهون بپرسه چون هیچ کاری رو بلد نبود
"فقط خوردش کن"
هیونسوک با قیافه ی متعجب بهش خیره شد
جیهون آهی کشید و به طرفش رفت
از پشت سر دستاشو گرفت و هویج خورد کردن رو بهش یاد داد
هیونسوک حس عجیبی داشت
حسی که هیچوقت قبلا حسش نکرده بود اما نمیدونست چرا
از جیهون تشکر کرد و مشغول خورد کردن بقیه ی هویجا شد
.
.
.
بعد از نیم ساعت غذا حاضر شده بود"واو!خیلی خوبه"
به رول تخم مرغ اشاره کرد
"کی اینو پخته؟"
هیونسوک لبخند مغرورانه ای زد
"من"
جونگوو ذوق کرد
"واقعا خوشمزست"
YOU ARE READING
runaway(Translation)
Fanfictionوقتی که هیونسوک تصمیم گرفت از خونه فرار کنه و در بوسان گم شد اما تونست توی جایی که هیچ شناختی ازش نداشت کسایی رو پیدا کنه که بهش اجازه بدن پیششون بمونه و..