twenty-eight

46 20 4
                                    

"هیونسوک!!"

با دیدن صاحب صدا زانوهام سست شد و روی زمین افتادم
هیچوقت بعد از طلاق گرفتنش از بابا ندیدمش و هنوزم که هنوزه نمیدونم دلیل طلاقشون چی بوده و فقط میتونم به یاد بیارم که قبلا سر هر چیز کوچیکی با بابا دعوا میکرد
بعد از اینکه از بابا شنیدم ازدواج کرده هر روز از خودم بیشتر متنفر میشدم چون فکر میکردم به دنیا اومدنم اشتباه بوده ولی خب بعد از اشنایی با یوشی تونسته بودم باهاش کنار بیام

"پسرم"

به طرفم اومد و توی بغل گرفتم

"چرا ترکمون کردی؟"

بالاخره سوالی که ذهنمو درگیر کرده بود رو پرسیدم
با شنیدن سوالم اشکاش بیشتر جاری شد

"متاسفم هیونسوک"

میتونستم صدای گریه ی بابا رو هم از پشت سر بشنوم

"اون موقع مامان بزرگت مریض بود و من مجبور بودم بین شما و اون یکی رو انتخاب کنم"

دوباره توی بغل گرفتمش

"لطفا دیگه ترکم نکن"

لبخندی زد

"قول میدم زود به زود بیام و بهت سر بزنم. راستی میدونستی یه برادر ناتنی داری؟"

با چیزی که مامان گفت شوکه شدم
قبلا از بابا شنیدم اما باور نمیکردم که واقعا یه برادر داشته باشم

"میخوام ببینمش"

مامان لبخند زد

"اون توی ژاپن زندگی میکنه اما از شانس خوبت الان برای دیدن یکی از دوستاش به کره اومده پس فکر کنم بتونی ببینیش"

راستش من همیشه دوست داشنم خواهر یا برادر داشته باشم اما خب هیچوقت نتونستم به این ارزوم برسم و الان مطمئن بودم اگه برادرم رو میدیدم کلی بهش محبت میکردم

"اون چند سالشه؟"

"17 سالشه"

با ذوق به مامان نگاه کردم

"حتما باید ببینمش..."

اخم کردم

"اما هنوز بخاطر کاری که با کارتم کردی ناراحتم"

شونه ای بالا انداخت و پوزخندی زد

"اگه این کار رو نمیکردم عمرا به خونه برمیگشتی"

آهی کشیدم

"مهم نیست. اینکه اینجایی کافیه مامان"

دوباره توی بغل گرفتمش

"راستی این مدت کجا بودی؟"

"پیش یه خانواده ی خیلی مهربون. اونا جونمو نجات دادن و به خوبی ازم مراقب کردن"

بابا تعجب کرد

"منظورت چیه؟"

ماجرای تصادفم توی بوسان رو براش تعریف کردم و به محبتای خانواده ی پارک اشاره کردم

"و خب یه چیزی هست.."

مامان و بابا با تعجب بهم خیره شدن

"پسرشون جیهون..دوست پسرمه"

بابا با شنیدن حرفم روی جاش یخ زد

"متاسفم بابا"

قبل از اینکه بابا چیزی بگه صدایی حرفشو قطع کرد

"اینجا چخبره؟!"
.
.
.
"فلش بک"
"از دید جیهون"

از شدت خستگی نزدیک بود بیهوش بشم اما نمیتونستم بیخیال هیونسوک بشم
نگران و از طرفی عصبانی بودم
اون دوباره به من دروغ گفته بود
.
.
.
10 دقیقه گذشته بود و بازم خبری از هیونسوک نشده بود
به ناچار به طرف ویلا رفتم
هیونسوک مشغول صحبت کردن راجع به من و مامان بابا بود
با شنیدن حرفاش ذوق کردم

"خانواده ی پارک واقعا مهربون بودن"

اما با شنیدن صداش که کسی رو مامان صدا میزد تعجب کردم
مادرش زنده بود؟
فکر میکردم خیلی وقت پیش مرده

"واقعا پسرم؟"

هیونسوک خندید و با لحن شیرینی جواب داد

"بله پدر"

پدر؟این همه مدت دروغ میگفت که پدرش اذیتش میکنه؟
دیگه نمیتونستم تحمل کنم
اون نه تنها من بلکه کل خانوادمو به بازی گرفته بود

"پایان فلش بک"

"جیهون؟"

با ترس و لرز به طرف صاحب صدا برگشت
جیهون پوزخندی زد

"دوباره بهم دروغ گفتی؟"

اروم به طرفش رفت

"راجع بهش توضیح میدم"

دستشو گرفت و از خونه بیرون بردم
‌دست به سینه رو به روم ایستاد

"خب؟توضیح بده"

"خب راستش من...بخاطر موندن توی خونتون مجبور شدم دروغ بگم"

جیهون پوزخندی زد

"خونه ی ما؟"

"بابا هیچوقت باهام بد رفتاری نکرد و از خونه بیرونم نکرد..بگذریم من واقعا متاسفم"

هیونسوک به طرفش رفت و خواست توی بغل بگیرش که جیهون به عقب هلش داد

"هر کاری که میخوای میکنی و بعد توقع داری با یه معذرت خواهی درستش کنی؟"

لحنش سرد بود اما نفرت ازش میبارید
درواقع این حس واقعیش نبود اما نمیخواست بی اهمیت رفتار کنه
اون هنوز هیونسوکو دوست داشت

runaway(Translation)Where stories live. Discover now