-از دید جیهون-
"هیونسوکی بیا غذا بخوریم"
هیونسوک رو از خواب بیدار کردم
هیچکس خونه نبود
جونگوو همراه با هاروتو به سئول رفت تا چند روزی توی سئول با اون باشه.اونا واقعا دوستای خوبی برا همدیگنهیونسوک با چشمایی که اندازه ی کاسه گرد شده بود به غذاها خیره شد
"دوستش نداری؟"
سرشو تکون داد
"نه نه خوشمزهست ولی.."
به برنج و تخم مرغ های سرخ شده که شبیه به قلب توی بشقاب چیده شده بود اشاره کرد
"خوشمزست اما چرا این شکلین؟از عمد این کارو کردی؟"
شونه ای بالا انداختم
"وقتی توی ماهیتابه میریزمشون خود به خود این شکلی میشن"
با تعجب قاشق دیگه ای از غذا خورد
"واقعا؟جالبه.راستی مامان و بابات برگشتن؟"
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم
"اره خیلی وقته"
بعد از تموم شدن غذاش مشغول شستن ظرفا شد
با لبخند بهش خیره شدم
حتی از پشت سر هم جذاب به نظر میرسید
به ارومی به طرفش رفتم و از پشت توی بغل گرفتمش
"میشه چند دقیقه اینطوری بمونیم؟"
اخم کرد و اسفنج رو به طرفم پرت کرد
"لعنتی چی با خودت فکر کردی که اومدی منو بغل کردی؟"
خندیدم
"هیچی فقط داشتم شوخی میکردم.هاها"
دوباره مشغول شستن ظرفا شد
"فقط کسی که عاشقشم میتونه بغلم کنه"
به ارومی گفتم
"پس دوستت دارم"
چشماشو چرخوند و تشکر ساده ای کرد
"خیلی ممنون!"
پوزخندی زدم
"حالا کیه که عاشقشی؟"
"خودم!خودم خودمو دوست دارم"
اما دوست داشتن خودت لذتی نداره..
.
.
.
مامان چندتا توت فرنگی به منو هیونسوک داد
"اگه دوست دارید بخورید"
هیونسوک با ذوق توت فرنگی ها رو از مامان گرفت
"وای خدای من.اینا خیلی خوشمزهن"
با خوشحالی یکیشونو گاز زد که باعث شد ابش روی گونش بپاشه
"خیلی شیرین و آبدارن!"
مامان لبخند زد
"اگه دوست داری میتونم بازم برات بیارم"
تشکر کرد
"ممنون میشم خانم پارک"
مامان به طرف خونه رفت تا بازم برای هیونسوک توت فرنگی بیارهدستمو به طرف گونش بردم تا اب توت فرنگی رو پاک کنم اما دستمو پس زد
"خودم میتونم تمیزش کنم"
با لبخند بهش خیره شدم
"مثل توت فرنگی شیرینی"
چشماشو چرخوند و پوزخندی زد
"مگه من میوهم؟!"
"واقعا دوست دارم مزه ی لباتو بچشم"
با چشمای خمار به لباش خیره شدم اما چند ثانیه بیشتر طول نکشید که سیلی محکمی به صورتم منو به خودم اورد
"معلوم هست چی میگی؟"
فکر میکردم رویاست اما واقعیت داشت
شجاعتمو جمع کردم تا بالاخره بهش اعتراف کنم
"شاید الان وقتشه که بهت بگم.."
دستاشو گرفتم
"از زمانی که اومدی اینجا میخواستم بهت بگم و الان باید باید بگم.."
صورتشو با دستام قاب کردم
"چه غلطی داری میکنی.."
حرفش با بوسه ای که روی لبش زدم قطع شد
همونطور که فکر میکردم مثل توت فرنگی شیرین بود
"لعنتی"
به عقب هلم داد و لباشو پاک کرد
"هیونسوک من عاشقتم"
صداشو بالا برد
"نه نیستی!"
با قیافه ی جدی بهش خیره شدم
"کاملا جدیم"
با شنیدن حرفم روی جاش یخ کرد.....
YOU ARE READING
runaway(Translation)
Fanfictionوقتی که هیونسوک تصمیم گرفت از خونه فرار کنه و در بوسان گم شد اما تونست توی جایی که هیچ شناختی ازش نداشت کسایی رو پیدا کنه که بهش اجازه بدن پیششون بمونه و..