ten

75 23 0
                                    

با دیدن میز خالی متوجه شد که خیلی وقته کسی غذا نمیخوره
پدر و مادرش درحال صحبت با هیونسوک بودن
با عصبانیت بهشون خیره شد

"باشه اما فکر میکردم ما یه خانواده‌ایم"

هیچکس توجهی به جیهون نکرد
پشت میز نشست مشغول غذا خوردن شد
پدرش متوجه ی غرغرای جیهون شد

"هی داری چی میگی؟ بیا پیش ما"

جیهون زیر لب چیزی گفت و به پدرش توجه نکرد
اقای پارک شونه ای بالا انداخت

"بعد از اینکه غذا خوردی ظرفا رو بشور"

جیهون بشقابش رو روی میز کوبید و فریاد زد

"به من چه!به جونگوو بگو"

‌پدرش بدون توجه بهش مشغول گوش دادن به صحبتای هیونسوک شد
جیهون با عصبانیت به اتاقش رفت و با تمام توانش در رو کوبید
به توجه ی بیش از حد خانوادش به هیونسوک، حسودی میکرد
روی تختش دراز کشید و سعی کرد بخوابه اما صدای خنده ی پدر و مادرش که مشغول گوش دادن به حرفای هیونسوک بودن اونقدر بلند بود که با عصبانیت فریاد زد

"ساکت شید میخوام بخوابم!!!"

صدای خنده ها بلند و بلندتر شد
بالشت رو روی سرش گذاشت اما بازم صدای خندشون به گوش میرسید
جونگوو با خوشحالی وارد اتاق شد

"وای هیونگ باید با هیونسوک هیونگ دوست شی! اون خیلی بامزست"

جیهون داد زد

"خفه شو و برو بخواب فردا کلاس داری"

جونگوو باشه ای گفت و میخواست از اتای بیرون بره که جیهون گوشیش رو ازش کش رفت

"زیر چشمات بخاطر کم خوابی سیاه شده و دلیلش چت کردن با اون پسره ی ژاپنیه نه؟"

جونگوو سعی کرد گوشیش رو از برادرش پس بگیره

"پسش بده!!!"

اقا و خانم پارک که متوجه ی صدای داد و فریاد اونا شده بودن، سراسیمه وارد اتاق شدن
ا
"دارید چیکار میکنید؟"

خانم پارک لبخند مصنوعی به طرف هیونسوک زد

"نگران نباش جیهون همیشه اینطوریه. مثل یه پدر برای جونگوو رفتار میکنه:

هیونسوک لبخندی به جیهون زد

"باید خوب تربیتش کنی"

هر سه به اتاق نشیمن برگشتند و به بحثشون ادامه دادن
خانم و اقای پارک سعی داشتن چند سوال از هیونسوک بپرسن که ثابت کنن اون واقعا بی گناهه اما بیشتر جواب های هیونسوک دروغ بود
هیونسوک بهشون گفته بود که با مادربزرگش زندگی و میکنه و پدرش همیشه اونو کتک میزنه ...

runaway(Translation)Where stories live. Discover now