"Chapter 21"

1.4K 266 174
                                    

هاییی. حالتون چطوره؟

ببخشید بابت دیر شدن، من دوروز پشت سر هم درگیر بودم و نتونستم ادیت بزنم و خب دیر شد و من دوباره معذرت میخوام.

ووت و کامنت یادتون نره❤️✨

~~~

وقتی به لویی گفت که فردا باید بیاد، منظورش صبح بود و باید تا ده دقیقه‌ی دیگه می‌رسید. اون میز صبحونه رو هم حتی اماده کرده بود، برای اینکه شاید لویی دوست داشته باشه، اینجا چیزی بخوره.

از مربا گرفته تا تخم مرغ، بیکن و سوسیس. از لوبیا گرفته تا حبوبات دیگه و ی صبحونه ی کامل چیزی بود که هری درست کرده بود. برای جفتش!

اون صبح زود رفته بود خونه ی مادرش و برای لویی مربای خونگی اورده بود تا شاید، لویی بخواد اینجا صبحونه بخوره.

شاید لویی بخواد اینجا چیزی بخوره و هری همه چیز رو براش فراهم کرده بود اون هم با عشق.

هری با احساس محبت و عشق توی دلش داشت برای جفتش نون تست اماده میکرد و مربا روش میذاشت و یا حتی تخم مرغ درست میکرد.

از وقتی جفت شده بودن این نیرو، بینشون قدرتمند تر شده بود. جوری بود که وقتی به یاد لویی میوفتاد بی اختیار وجودش سرشار از محبت و عشق میشد.

پس این بود نیروی جفت مقدر شده و نیروی مارک!

و الان میز صبحونه اماده بود و مدام به ساعت نگاه می‌کرد، اون هم در حین اینکه داشت به کلوچه ها نگاه می‌کرد، تا ببینه اماده شدن یا نه.

امروز خیلی انرژی داشت، حتی الکی خونه رو تمیز کرده بود و ساعت هشت صبح رفته بود خونه ی مادرش و ازش پرسیده بود که 'تو چه شیرینی‌ها، و کلوچه‌هایی درست می‌کنی؟'

و مادرش هم یک لیست بلند بهش راجب نوع درست کردن و موادش بهش داده بود.

حتی توی یخچال گشته بود و داشت چیزای خوشمزه برمی‌داشت، تا توی کلوچه‌ش قاطی کنه.

در اخر هم انه به زور از اشپزخونه‌ش درش اورد و اونو از خونه بیرون کرد. البته این کار دو دلیل داشت:
یک، داشت توی اشپزخونه فضولی می‌کرد و بهمش می‌ریخت و آنه روی اشپزخونه‌ش حساس بود.
دو، زیاد حرف می‌زد و آنه رو خسته کرده بود.

Fake Alpha [L.S]Where stories live. Discover now