"Chapter 28"

1.4K 248 235
                                    


هاییی حالتون چطوره؟ روز خوبی داشتین؟

این قسمت اماده بود و من گفتم همین امروز اپ کنم، فکر اولیم این بود که یکشنبه سر وقت خودش اپ کنم اما گفتم الکی منتظر نمونین.

ووت و کامنت یادتون نره. دوست داشتم این قسمت حداقل دویست کامنت بخوره.❤️✨

راستی من بهتون توی قسمت هشت گفتم رات یعنی چی پس اگر یادتون رفته برین و دوباره بخونین.

اگرم چیزی رو نگفتم یعنی لازم بوده که یکسری چیزا توی داستان گفته بشه.

~~~

اون‌ها بعد از اینکه از توی ساختمون انجمن خارج شدن و توی اغوش همدیگه رفتن؛ هری، جفتش رو به سمت جای مورد علاقه‌ش برد.

یک دریاچه‌ی زیبا با گل‌های زیبا که کنارش رشد کرده بودن. منظره با جزئیاتش زیبا بود و جزئیاتی مثل: گل‌ها و شاخه‌های گل‌ها، سبزه‌ها و چمن‌ها بود. صداها و تصویر‌ها، رنگ‌ها و بوها.

لویی روی چمن‌ها دراز کشیده بود و دو دستش زیر سرش بود و چشم‌هاش بسته بود.

هوا ابری بود و توی سکوتشون صدای پرنده‌ها و شر شر اب در جریان بود. همه چیز اروم بود. هری داشت با گل‌ها و سبزه‌های زیادی که کنارش بود، تاج گل درست می‌کرد.

لویی انگار توی یک چرت رفته بود چون هری وقتی فهمید که لویی چشم‌هاش بسته‌س و نفس‌هاش منظمه، رفت تا تاج گل درست کنه وگرنه لویی اگر بیدار بود قطعا دستش می‌نداخت!

و مثل وقتی که گفت 'سنجاب رو شکار نکن' و اون در جوابش گفته بود:
' اون‌ها غذای ما هستن، تو چجور الفایی هستی'. این‌بار هم قطعا بهش می‌گفت چه الفای عجیب غریبی هستی.

هری تقریبا تاج گل رو درست کرده بود پس با گره‌ی اخر به لویی نگاه کرد که هنوز خواب بود.

وقتی دید لویی خوابش سنگین‌تر از این حرفاست که بخواد حالا حالاها بیدار بشه، رفت پشت سر جفتش نشست و بعد اروم سر و دست‌های لویی رو بلند کرد و به سمت خودش کشید و توی بغلش گرفت.

Fake Alpha [L.S]Where stories live. Discover now