"Chapter 29"

1.5K 256 171
                                    


هاییی...حالتون چطوره؟ امیدوارم روز خوبی رو سپری کرده باشین.

این قسمت همون اتفاقیه که درموردش گفته بودم.

ووت و کامنت زیاد فراموش نشه❤️✨

~~~

لویی تا دیر وقت خونه‌ی تیلور مونده بود، با هم حرف زده بودن و بحث‌های مختلف داشتن. بعضی موقع زین رو اذیت می‌کردن و زین هر بار تصمیم می‌گرفت که از خونه بره اما اون ها می‌گفتن که' نه ما شوخی کردیم.' زین هم دوباره خودش رو می‌نداخت روی کاناپه و یک سیگار دیگه برمی‌داشت.

و در ادامه لویی بعد از یک شب نشینی همراه دوست هاش توی راه خونه بود.

هنوز به خونه نرسیده بود اما بوی غذا از خونه‌ش میومد و این بو‌ خیلی خوشمزه بنظر می‌رسید.

هری زودتر از اون اونجا اومده بود و براش شام درست کرده بود. ولی لویی خیلی دیر داشت می‌رفت خونه پس الان ممکن بود که هری شامش رو خورده باشه.

با لبخند در رو باز کرد و وارد خونه شد. از اشپزخونه رد شد، نگاهش رو توی خونه چرخوند و با دیدن هری توی نشیمن لبخندی زد.

اون با یک اخم ریز روی کاناپه نشسته بود و داشت به چند تا کاغذ و کتاب نگاه می‌کرد.

هری کتاب رو ورق زد و با همون اخم ریزش گفت:
" بلاخره اومدی."

و هنوز سرش رو توی کتاب درنیاورده بود، چون اون قسمتی که داشت می‌خوند، قسمت مهمی بود و می‌خواست با جفتش هم حرف بزنه.

"اره..."
لویی هنوز داشت به جفتش نگاه می‌کرد تا سرش رو بالا بیاره و باهاش چشم تو چشم بشه اما هری سرش پایین بود و داشت به کلمات کتاب و کاغذ ها نگاه می‌کرد.

لویی یک دستش رو پشت گردنش گذاشت و بعد زمزمه کرد:
"دیر کردم؟"

هری ورقی زد و بعد از اینکه خط اول رو خوند سرش رو تکون داد.
" اره تو ساعت پنج از من جدا شدی و الان ساعت نُه و نیمه. ولی مهم نیست من شام اماده کردم و منتظرت موندم تا با هم بخوریم."
هری اخر حرفش کتاب رو بست و کنار گذاشت.

درحالی که داشت بازوش رو می‌خاروند گفت:
"تو که شام نخوردی، خوردی؟"

لویی دهنش به شکل اُ باز شد.
" اوه نه... نخوردم بیا بریم."
و بعد برگشت و به سمت اشپزخونه رفت.

هری سرش رو تکون داد و از کنار به جفتش که داشت به سمت اشپزخونه می‌رفت نگاه کرد.
"چرا دروغ می‌گی؟ تو شام خوردی و سیری."
هری از سر جاش بلند شد.

Fake Alpha [L.S]Where stories live. Discover now