"Chapter 87"

961 230 443
                                    


های

خوشحالم دوباره اپ میکنم

کاور هم فقط در جهت پاره پوره کردن قلب شما استفاده شده🚬🥃

شرط ووت و کامنت مثل قبله
200 votes
1000 comments

مرسی که میخونین💗✨

این قسمت رو دوستش دارم و بیشترین کلمه‌س
6200 words

~~~

نیویورک توی اسمون افتابی می‌درخشید.

قهوه‌های کافئین‌دار مخصوص، شروع کردن یک روز طولانی...
ادم‌های زیادی که بخاطر رسیدن به محل کارشون عجله داشتن...
برج‌های اسمان خراش هشتاد طبقه...
برگه‌های تا نخورده، توی کیف‌های سامسونت...

چون امروز دوشنبه بود!

اما اینجا دختر کوچولو منتظر شروع کردن روزش با صبحونه‌ی خوشمزه‌ش بود.

لویزا روزش رو شروع کرد، اونم بدون دوناتای خوشمزه‌ش.

اب انبه؟

صبحونه‌های خوشگل و خوشمزه‌ش پس کجاست؟

و هیچکس توی خونه بیدار نبود.

بیخیال، اون با ددی بلوش اومده بود به مسافرت؛ معلومه که بیدار شدنش تنهاییه...

پس لویزا فقط از روی تخت کنار ددی بلوش کنار رفت و از اتاق بیرون رفت.

تا دنبال یک شخص بیدار بگرده...

این چند روز به همین منوال طی می‌شد.
اون از اتاق بیرون میومد تا دنبال بقیه بگرده...
چون ددی بلوش خواب بود و اصلا خوشش نمیومد قبل از ظهر بیدارش کنن!

اخرین شانسش تیلور بود...
ولی اون هم کنار ددی بلوش خواب بود.

درسته اون سه نفر توی یک اتاق خوابیده بودن روی یک تخت دو نفره...

دختر کوچولو انگار زود تر از هروقت دیگه‌ای از خواب بیدار شده بود؛ چون اینجا یک مکان جدید بود، پس برای شروع روزش توی مکان جدید رفتن به جاهای جدید ذوق داشت.

دختر کوچولو ساعت هفت صبح داشت از بیرون پنجره به خیابون نگاه می‌کرد.

ماشین‌های زیاد و رنگارنگی بیرون بودن.

همینطور که پشت میز نشسته بود و با گذاشتن یک دستش زیر گونه‌ش داشت منظره‌ی بیرون رو تماشا می‌کرد.

Fake Alpha [L.S]Where stories live. Discover now