"Chapter 91"

801 229 1K
                                    


ول ول ول!

اپ های رگباری مثل اینکه خوب داره پیش میره!

کاور لویزاست🥺🤌🏻

راستی حالتون چطوره؟

امیدوارم عالی باشین

5700 words
1000 comments

امیدوارم از خوندین این قسمت لذت ببرین
✨💖✨

~~~

"اره حالا بذار بپذه...زیاد نه‌ها! می‌سوزه، ته می‌گیره اونوقت نمی‌شه خوردش."

لویی به پنکیک نگاه کرد و منتظر بود لویزا بهش بگه چیکار‌کنه چیکارنکنه؛ چرا؟ چون‌که ددی هری خواب بود و لویزا و لویی هم گشنشون بود.

تا ساعت یازده ظهر منتظر بودن تا هری بیدار بشه ولی اون خیلی عمیق خوابیده بود و با هیچ سروصدایی بیدار نمی‌شد.

حتی لویی و لویزا مثل دوتا بچه که منتظر مامانشون هستن تا بیدار بشه و براشون غذا درست کنه روی تخت منتظر به هری نگاه می‌کردن تا یک علائمی از بیداری نشون بده.

لویی هم بخاطر دیشب میترسید حتی تکونش بده، چون ممکن بود یک‌دفعه دوباره عصبی بشه.

"زیر واروش کننننن الان میسوووزه!!"

لویی که هربار دخترش روی کانتر کنار گاز نشسته بود نظارت میکرد داد میزد یک‌دفعه ای با اخم بهش نگاه کرد.

"اینقدر جیغ نزن من قبلا هم پنکیک درست کردم بلدم."

لویی همزمان که داشت حرف می‌زد پنکیک هارو زیر وارو کرد و وقتی که مطمئن شد درست شدن لبخندی با بالا انداختن ابرو به دخترش نشون داد.

"دیدی گفتم نمی‌سوزه..."

لویزا با دقت به پنکیک ها نگاه کرد وقتی فهمید ددی بلوش تونسته خوب درستشون کنه به سمتش گفت:
"اخه اوندفعه سوزوندیشون."

"اینقدر غر نزن، بپر برو سس شکلات و کارامل بیار."

لویزا از روی کانتر یکدفعه پرید و به سمت یخچال رفت.

"چرا ددی هری اینقدر میخوابه این چند روز؟"

"نمیدونم حتما خسته‌س."

Fake Alpha [L.S]Where stories live. Discover now