"Chapter 73"

795 229 567
                                    


سراغاز بگایی رو بهتون تبریک میگم

البته این چیزا برای من بگایی نیست من نویسنده ی بلادیم این چیزا برای من سوسول بازیه

کامنت هم همون پونصده، لطفا همتون‌کامنت بذارین فشار روی دو سه نفر نباشه
ووت هم همون دویست

این قسمت هم شیرینه هم کیوته هم بگایی نشون داده میشه

مرسی که میخونین امیدوارم لذت ببرین ❤️✨

~~~

وقتی که هری غذا رو اماده کرد لویی و لویزا رو صدا زد و حالا لویزا روی میز وسط دو تا ددی هاش نشسته بود و داشت از سیب زمینیش میخورد چون قبول نکرده بود روی صندلی مخصوص خودش بشینه.

"لو؟ امروز حالت خوب بود دیگه نه؟ با وقتیم که رفتیم پک شمالی و یکدفعه رفتی بیرون."

هری پرسید و خواست به لویزا غذاشو بده اما اون قبول نکرد و سرش رو برگردوند.

"همه چیز خوبه..."

لویی کوتاه جواب داد، مثل همیشه وقتی که توی فکر بود نمیتونست درست چیزی بخوره پس فقط داشت از نوشیدنیش میخورد و به لویزا نگاه میکرد که داشت تلاش میکرد خودش غذای خودشو بخوره.

هری ابرویی بالا انداخت و اصلا قانع نشده بود، فقط تصمیم گرفت زیاد به چیزی اصرار نکنه.

"میدونی که من میتونم حساتو بفهمم دیگه نه؟ بهتر نیست بهم بگی چرا استرس داشتی؟ یا همین الان؟ چرا حس بدی داری؟"

هری پشت سر هم سوالاشو پرسید و لویی نفسشو کلافه بیرون داد.

لویی کمی فکر کرد و گفت:
"فقط فکر کنم نزدیک به هیتم شاید احساساتم بخاطر همینه."
گفت و شونه ای بالا انداخت.

هری باز هم قانع نشد؛چون:
"نزدیک به هیتت نیست من تاریخ رو میدونم."

بعد از حرفش کاسه ی لوبیا رو برداشت و کمی با قاشق برداشت و نزدیک به دهن لویزا کرد تا بخوره ولی لویزا داشت با برنجش بازی میکرد پس میلی به خوردن نداشت و سرشو کج کرد.

لویی چیزی نگفت و به رنگ شرابش دقت کرد تا اینکه هری دوباره گفت:
" میدونی که توی این چهارسال فهمیدم وقتی با غذات بازی میکنی و چیزی نمیخوری یا میل نداری یعنی توی فکری..."

Fake Alpha [L.S]Where stories live. Discover now