"Chapter 27"

1.4K 280 150
                                    

های
حالتون چطوره؟

من این قسمت رو خیلی خوندم و دیگه نمیدونم چطوری شده پس شما اخر قسمت بگین نظرتونو و البته کامنت هم یادتون نره، ووت هم همینطور.

و معذرت میخوام بابت دیر اپ شدن ادیت دیر رسید بهم و من دوباره خوندمش و حس میکردم دوباره باید یسری چیزا اضاف کنم و کم کنم و حالا اینی شده که اپ کردم. اینقدر خوندمش که خودمم الان نمیدونم دقیقا چی از اب دراومده.

راستی چطوره ی تکونی به خودتون بدین و اون صد نفری که افلاین میخونین هم ووت بدین؟😂

~~~

صبح، لویی با احساس اغوش گرم عجیبی بیدار شد. گرگ سفید و بزرگ هری اون رو توی خزهاش قایم کرده بود و مدام دمش رو روی صورتش می‌کشید.

نرم بودن گرگ بزرگ، اون رو توی خودش غرق کرده بود و باعث شده بود که لویی یک خواب عمیق داشته باشه.

لویی توی اغوش گرم و بزرگ گرگ سفید بود، اغوش نرم و احساس گرمایی که ارامش دهنده بود و امنیت داشت. احساس امنیت و خوشحالی صبحگاهیش باعث شده بود توی خواب و بیداری لبخند بزنه.

اما گاهی هم گرگ شیطونی می‌کرد و دمش رو روی دماغش می‌ذاشت و باعث می‌شد لویی خوابش بپره.

در اخر، لویی نتونست مقاومت کنه و توی اون اغوش گرم و نرم بمونه چون زیر سرش خالی شد و گرگ سفید روش پرید و صورتش رو لیس زد.

لویی بین خنده‌هاش با صدای بلند گفت:
" نه...خدای من هری نکن... باشه بیدارم."
لویی چشم‌هاش رو باز کرد و با تنبلی خودش رو از روی گرگ خواست کنار بزنه که گرگ‌ سفید مقاومت کرد.

"می‌شه از روم بری کنار؟ دارم خفه می‌شم. فکر می‌کنی کوچیکی؟"
و بعد دوباره زیر گرگ سفید تقلا کرد اما فایده‌ای نداشت.

در اخر گرگ سفید، پوزه‌ش رو زیر گردن جفتش مالوند و بعد سرش رو بالا اورد و زوزه‌ای کشید و از روی لویی بلند شد.

Fake Alpha [L.S]Where stories live. Discover now