پدربزرگ جئون جانگکوک

4.6K 983 206
                                    

وارد خونه شد و مستقیم سمت اتاق خوابش رفت سر و کله زدن با اون پسر بچه براش زیادی بود

قرار بود بچه بزرگ کنه؟

وقتی مادرش میگفت الفاش میتونه مدیریت شرکت هاشون و به دست بگیره منظورش این بود؟ مثلا جئون جانگ کوک که مشخص بود به شدت از پسرای تایپ جیمین بدش میاد حاضر بود هر روز صبح ساعت 7 از رخت خواب گرم و نرمش بگذره و کت و شلوار تنش کنه و راهی شرکت شه؟

مادرش دیوونه شده بود؟

جیمین حاضر بود قسم بخوره اون پسر حتی از دانشگاه هم فارق التحصیل نشده برعکس جیمین که دانشگاهش و سه ساله تموم کرده بود و تو سن 20 سالگی به عنوان کاراموز کنار مادر و پدرش کار کرده بود تا سن 22 سالگی که ریاست بهش سپرده شد تا الان که سه سال بود رئیس شرکت بود و از همه جهات خوب عمل کرده بود حتی باعث ارزشمند تر شدن سهام های شرکت شده بود

این مسئله کاملا مشخص بود اگه فقط اون پسر به شرکت هاشون نزدیک میشد ورشکستگی رو شاخشون بود حتی مطمئن بود اگه طبق خواسته مادرش بعد ازدواج بخواد قرار داد همکاری با گروه جئون ببنده بازم اونه که ضرر میکنه

اره مادرش دیوونه شده بود صد در صد دیوونه شده بود

میخواست به پدرش زنگ بزنه و شکایت کنه ولی این ترفند دیگه برای جیمین کارنمیکرد چون پدرش معتقد بود قاطی کردن خودش تو مسائل مادر و پسری فقط بیشتر ثابت میکنه که جیمین واقعا به یه الفا کنارش نیاز داره

ولی واقعا واقعا نمیتونست تنهایی از پس اون زن بر بیاد

با فکر اینکه پدرش حتما از شاکی بودنش نسبت به شراکتی که مادرش با جئون ترتیب داده بود حمایت میکنه کتش و در اورد روی تخت انداخت شماره پدرش و گرفت

بعد حدود سه تا بوق ریجکت شد شوکه به گوشیش نگاه کرد دیگه داشت از دست پدر و مادرش دیوونه میشد

یه پیام مختصر برای پدرش نوشت

" مامان میخواد تو قرار داد جدید با شرکت جئون 3 درصد سهام شرکت به اقای حئون بسپره به نظر من که هیچ جوره ارزشش و نداره ضرر تمامه "

به ثانیه نکشید که بعد ارسال پیامش گوشیش زنگ خورد لبخند رو لبش نشست پدرش هر چقدر هم میخواست خودش و قاطی نکنه نمیتونست همه چیز و الکی ول کنه

تماس پدرش و ریجکت کرد اونم پسر همون پدر و مادر بود تعجبی هم نداشت

دوباره برای پدرش نوشت

" به نظر من که اون ها حرفاشون و زدن تلاش های ما دیگه فایده ای نداره من فقط خواستم در جریان بزارمت که یهو شوکه نشی میدونم که برای وضعیت سنت خوب نیست"

بعد چند ثانیه تلفن دوباره زنگ خورد اینبار جواب پدرش و داد

اقای پارک: دقیقا بهم بگو پس تو داری اونجا چیکار میکنی؟

~Commercial marriage ~Où les histoires vivent. Découvrez maintenant