حرف دل

4K 835 603
                                    

لطفا کامنت هاتون و روی هر پاراگراف بذارید تا بقیه ریدر ها راحت تر بتونن بخونن ، بچه ها کامنت هاتون خیلی کم شده ها .:)


به ساعت نگاه کرد ساعت یک شب بود انقدر کار کرده بود و قهوه خورده بود و سعی کرده بود خودش و مشغول کنه زمان از دستش در رفته بود تازه متوجه نبود تاکاشی تو خونه شد .

صبح که از خونه هوسوک برگشته بود تا تونسته بود اشک ریخته بود به حال خودش به حال اون بچه ای که تازه متوجه زنده بودنش شده به حال نامجون گذشتشون ایندشون حتی یک لحظه برای یک لحظه به ذهنش رسیده بود اگر عاقلانه فکر میکرد اگر عاقلانه تصمیم میگرفت اگر جلوی گرگش و میگرفت جلوی قلبش و میگرفت به خودش به گرگش اجازه نمیداد تا عاشق شه اگر انقدر بی عرضه نبود تا اون ازدواج مسخره و قبول کنه الان هیچکدوم از این اتفاقات نیوفتاده بود هیچکدوم .

اگه عاقلانه تصمیم میگرفت پیش نامجون میموند اون یه الفای غالب بود عاشقش بود امکان نداشت بهش خیانت کنه نمیتونست بهش خیانت کنه حتی اگر یه گرگ وحشی داشت میتونست ارومش کنه
الان نامجون زنده بود
یه امگا تنها نبود
جانگکوکی نبود که بهش خیانت کرده باشه

از همه مهم تر

اون بچه

بچه اش دیگه پیش بقیه بزرگ نمیشد میتونست یه خانواده داشته باشه از همون خانواده ها که همه ارزوش و دارن .

زندگیش میشد الگوی بقیه .

دستش و تو موهاش کرد و به شدت موهاش و کشید اگر میتونست سر شو به یه جایی میکوبید تا راحت شه دیگه خسته شده بود
از همه چیز خسته شده بود .
باید چیکار میکرد؟ چیکار میکرد؟

چرا ازش پنهون‌کرده بودن؟ چرا ؟

عصبی گوشیش و برداشت شماره پدرش و گرفت میدونست حاضر بود قسم بخوره اون مرد از همه چیز اطلاع داشته

شماره اش و گرفت و منتظر به بوق های ازاد گوش داد

_جیمین

_باید همدیگه و ببینیم

_چی شده؟ این وقت شب؟

_بابا لباس بپوش میام دنبالت

_جیمین

فریاد زد: بهت میگم لباس بپوش میام دنبالت

تماس و قطع کرد با فشار دادن دکمه پاور لپتاپ خاموشش کرد عینکش و برداشت و روی میز انداخت از جاش بلند شد با برداشتن گوشیش و کاپشن مشکیش از اپارتمان بیرون‌ زد.

داشت خفه میشد استرس تمام وجودش و گرفته بود نفسش بالا نمیومد ، چی میشد؟ بعد این چی میشد؟ چطور میتونستن به اون بچه دروغ بگن .

ماشین و جلوی عمارت نگهداشت پدرش و دید که کاپشن‌مشکی تنش بود و سمتش میومد از استرس با انگشتش روی فرمون‌ماشین میکوبید با باز شدن در و نشستن پدرش نگاهش کرد .

~Commercial marriage ~Où les histoires vivent. Découvrez maintenant