بیا ازدواج کنیم

4.5K 971 93
                                    

با صدای زنگ خونه اش تو جاش پرید به نظر میومد کسی که پشت درِ قصد رفتن نداره از جاش بلند شد سمت در رفت و بازش کرد اصلا ساعت چند بود؟

هوسوک اومد داخل از پشتش یونگی وارد خونه شد

غرید: خوبه که شمایید اگه مادرم بود تصمیم داشتم از اینجا خودم و پرت کنم پایین

یونگی: احتمالا هم راحت میشدی از این وضعیت

هوسوک پرده های بزرگ و ضخیم سالن و کنار داد نور به شدت داخل تابید امگا شوکه سر جاش ایستاد اون ساعت 9 شب به اپارتمانش برگشته بود تا ساعت 3 صبح از فکر و خیالی که داشت نتونسته بود بخوابه بعدش هم با قرص خواب خوابیده بود ولی این حجم از افتاب که تا وسط خونه اش میرسید براش زیادی بود

گیج از گم کردن زمان به ساعت نگاه کرد

یونگی : ساعت 1 بعد از ظهره

چشماش گرد شد به هوسوک نگاه کرد : جلسه خدای من چرا باهام تماس نگرفتن نه نه نه امکان نداره

لرزش دستاش دوباره برگشته بود اون خواب مونده بود برای اولین بار تو تمام سال های کاریش خواب مونده بود یه جلسه مهم و از دست داده بود تماسی که قرار بود با نماینده ژاپن داشته باشه و از دست داده بود .

هوسوک با دیدن امگا سمتش رفت : جیمین اروم باش اون ها الان اصلا مهم نیست در مقابل چیزیکه اتفاق افتاده اصلا مهم نیست

قلبش از حرکت ایستاد دستش و از دست هوسوک بیرون کشید چند قدم عقب رفت: یع...یعنی چی ؟

یونگی سمتش اومد شونه اش و گرفت و سمت مبل های تو سالن کشید هیچوقت از پنت هوس این پسر تو طبقه 20 ام برج گانگنام خوشش نمیومد

یونگی: اول بشین هوسوک تو هم خودت و کنترل کن من میرم براتون نوشیدنی بیارم

هوسوک کنار امگای بهم ریخته نشست چرا هیچکس حواسش به این بچه نبود؟

هوسوک: نگران جلسه نباش من باهاشون تماس گرفتم و انداختمش برای فردا

نگران به الفا نگاه کرد : همه برنامه ها بهم خورد

هوسوک: جیمین تو رئیس شرکتی لازم نیست برای بهم خوردن همه چیز نگران باشی خب؟ من و کارمندای دیگه همه چیز و مرتب میکنیم تماس نماینده ژاپن و هم خودم انجامش دادم

کمی خیالش راحت شد به هوسوک نگاه کرد: پس مشکل چیه؟

هوسوک: جئون جانگکوک

چشاش و با درد بست این همه استرس به خاطر اون پسر بهش وارد شده بود؟ کاملا قضیه دیروز و خبر ازدواجش و فراموش کرده بود البته که دیشب تا ساعت 3 داشت بهش فکر میکرد

-در مورد ازدواجه؟

یونگی با نوشیدنی ها پیش الفاش و امگای لرزون برگشت نوشیدنی ها و روی میز گذاشت: اون بچه از این قضیه خوشحال به نظر نمیاد

~Commercial marriage ~Donde viven las historias. Descúbrelo ahora