Part "07"

136 26 527
                                    

خواب و بیدار از صدای بسته شدن درب سر جایش چرخید و سمت هکتور برگشت. بی آنکه چشم هایش را باز کند خودش را بین بازو های همسرش جا داد و بطور نامحسوسی از برخورد جسم های برهنه‌شان لذت برد.

به آرامی دستش به حرکت در آمد و بعد از طی کردن مسیر دوست داشتنی از روی بدن سهون، به کمرش رسید.

اما با حس خیسی گرم، اخمی کرد و چند بار آن قسمت را لمس کرد، پلک هایش از هم فاصله گرفتند و با چشم های تار، سرخی در دستش نفسش را حبس کرد و فریادی از بین لب‌هایش گریخت.

- هکتور!

همراه نفس بلندی چشم های نمناکش باز شدند. بی اهمیت به سقف و فضای نا آشنا، هراسان سمت سهون برگشت.
مرد خسته‌اش آرام خوابیده بود و به خوبی نفس می‌کشید.

به تندی موهایش را از صورت عرق کرده‌‌اش جدا کرد و در جایش نشست، با دیدن کمر سالم و بدون ضربه‌دیدگی هکتور نفس آسوده‌ای کشید و چشم هایش را پاک کرد.

کابوسی که دید بی اندازه واقعی بنظر می‌آمد، برای لحظاتی احساس کرد همسرش را از دست داد. کی وقت کرد آنقدر به او وابسته شود؟

آهسته سرش را روی بازوی سهون گذاشت و به نیم رخ غرق در خوابش خیره شد. امروز خیلی خسته‌ا‌ش کرد؟ لب‌های نیمه بازش لوهان را به وسوسه می‌انداخت که با بوسه خوابش را خراب کند.

متوجه دست چپش که روی تشک افتاده بود شد. حلقه‌ی طلایی رنگ در انگشتش می‌درخشید. حینی که مواظب بود خواب هکتور خراب نشود، دست کوچک خودش را روی دست همسرش گذاشت.
انگشت های سهون خیلی از مال خودش بزرگ تر بودند.

بدون اینکه ذره‌ای از آن تفاوت فاحش ناراحت شود، انگشت‌هایش رقصان از دست سهون بالا رفتند. رگ های برآمده‌‌اش شبیه به جاده‌ای زندگی بخش راهنمایی‌اش می‌کردند و به بازوی هکتور رساندنش.

حجیم و سفت بودند! یادش می‌آمد که یک‌بار سهون تعریف کرد گراهام بعد از پانزده‌سالگی پسرهایش، پرورش اندام را به آن‌ها آموزش می‌داد؛ اما کسی نبود چنین چیزی به لوهان تمرین بدهد. الیور حتی به او اجازه نمی‌‌داد وسایل سنگین بلند کند؛ چون از نظرش دست های لوئیس برای فشار، زیادی زیبا بودند!

پلک آرامی زد و دستش را بالا آورد، انگشت های باریک و کوتاهی داشت و حلقه خیلی کوچک کمی از انگشتش پایین لغزید.

آن حلقه.. حین آماده شدن برای ازدواجشان به سختی توانستند انگشتری با سایز مناسب برایش بسازند، بعد از آن همه تلاش و پیدا کردن جواهرسازی که بتواند کارشان را راه بیندازد؛ انگشتر هنوز هم در دستش بازی می‌کرد. همسرش با خنده‌ی خواستنی پشت دستش را بوسید. یادآوری آن نیشخند جذاب هکتور، گونه هایش را رنگین کرد و خوشحال بود که فقط خودش بیدار است.

Harvey DossierWo Geschichten leben. Entdecke jetzt