لیورپول - یازدهم نوامبر، سال هزار و هشتصد و نود و ششحینی که چندمین نام روی مقبره را هجاهجا شده میخواند، شالگردنش را بالاتر از چانهاش برد.
باید مطمئن میشد برای هیچکس در آن اطراف آشنا بنظر نیاید.تنها صدا، صدای قدم هایش روی برف ها و حرکت آهستهی آب بود. کسی در گورستان و اطراف دریاچه دیده نمیشد و این یعنی خوش اقبالی.
با اینکه پدرش قبول کرد به سختی خارج از محوطه منتظر بایستد علتش هم این بود که چرا یک نفر بخواهد تولد شانزده سالگیش را در قبرستونی در لیورپول بگذراند؟ در هر حال هم نمیتونست خطر کند.
با دیدن سنگ حکاکی شده با اسم کیگان شرلون، حین ایستادنش نفس عمیقی کشید و باد سرد بینیاش را سوزاند.
دمای لیورپول بیش از حد پایین بود. سومین سال است با لباسهای گرمی که باعث میشدند تغییرات دمای هوا از جمله کاهشش را متوجه نشود میگذراند. احتمالا اگر الان خواهرش حضور داشت، از ذوقِ لباس های مرغوب تمام مدت را بیرون بازی میکرد.
- عصر بخیر آقای شرلون، هشت ماهی میشه رفتید پیش خانوادم، درسته؟ امیدوارم حال همهی شما خوب باشه.
به سختی و آرامی که شلوار دو لایه و چکمه ها به او اجازه راحتی نمیدادند، نشست و دست حاوی دستکش چرمش را روی سنگ یخ زده کشید.
همه کسانی که روزی خانوادهاش بودند، آهسته آهسته ترکش کردند و خیلی وقت میشد که احساس میکرد تنها ترین انسان روی زمین به حساب می آمد. با وجود همراهان تازهای که اشرافزاده بودند.
آنها لباس های چرم میپوشیدند و روی پارچه های ابریشم سر میگذاشتند. غذاهای همیشه گرم و خوشمزه میل میکردند و شومینهشان همیشه پر از چوب های وارداتی و سوزان بود. اعضای خانواده با صورت های تمیز؛ نه آلوده و خسته، دور میز مینشستند و با ظروف نقرهای در کنار هم شام میخوردند؛
اما توماس کنار هیچکدام از آنها احساس گرما نمیکرد!
سالهای گذشته، وقتی همراه خانوادهی کوچکش در زمستان های سوزان و شومینهی خالی از چوبشان، با لباس هایی که رایحه آب و ماهی میدادند و غذایی نچندان پر ملات میخوردند، همه چیز خیلی گرم تر بود. به گرمی بوسه هایی که مادرش قبل از خواب روی پیشانیاش میگذاشت و یک جمله را متوالی تکرار میکرد: "فردا بیشتر به آدم ها عشق بده تام کوچولوی من"
و توماس همیشه درست مثل یک پسربچه خوب، به حرف مادرش عمل میکرد. اگرچه هیچوقت نتوانست از آدم ها عشقی دریافت کند. آنها تمام مدت به او نفرت میدادند، احتمالا چون شلوارهایش بخاطر ماهیگیری با پدرش، نمناک بنظر میرسیدند و لباس های زیادی برای تعویض نداشت.
BINABASA MO ANG
Harvey Dossier
Fanfiction¬Fiction: Harvey Dossier "پروندهی هاروی" ¬Couple: HunHan ¬Genre: Romance, Smut, Historical (1900s), Mystery, Criminal ¬Writer: YanHuan ¬روزهای آپ : یکشنبه برههای از سالهای امپراتوری ادوارد هفتم در بریتانیای کبیر، زمانی که توماس، سایه مرگ بر...