Part "15"

37 9 6
                                    

فنجان قهوه‌ا‌ش را روی زانویش نگه داشت و نگاهش به بچه‌هایی افتاد که کنار برکه درحال دوییدن دنبال یک وزغ بودند. خورشید، رفته رفته پایین می‌رفت.

هنوز درد کمی در پهلویش داشت اما می‌خواست که قبل از بالا آمدن آفتاب به لندن برگردد. درمان‌های پزشکی دیگه جوابگوی درد‌هایش نبودند، سهون مرهم کوچک خودش را می‌خواست. باید در اسرع وقت آن را روی زخم‌هایش بگذارد و دوباره بایستد!

کنجکاو بود او الان در انجام چه کاری به سر می‌برد؟ امید داشت با لئونارد، پشت باغ درحال خوردن بهترین عصرانه باشه و به این فکر کند که چه شامی بخورد.
شدیدا میخواست وقتی برگشت، لوهان را در سلامت کامل ببیند و در غیر این صورت، همه را به نحوی توبیخ می‌کرد، حتی الیور.

- نیاز دارم بدونم میشل شرلون ساکن کجاست.. هرجا پام رو گذاشتم اونجا بود، شبیه خانه‌به‌دوش‌ها بنظر میرسه.

مارکوس بی‌حرف مسیر نگاه سهون را دنبال کرد.
در مدتی که با این مرد همراه شد، کم کم میتوانست متوجه شود که چرا توماس به حفظ زندگی و سلامت ویلسون‌ها بخصوص هکتور، تمایل و حساسیت شدیدی نشون میداد و لوئیس عاشقانه دوستش داشت.

او خاص و متفاوت بود؛ در سکوت کنجکاوی می‌کرد و تا زمان امن نبودن موقعیت، نظری از بین لبهاش خارج نمی‌شد. از شکست فرار نمی‌کرد اما تمایل داشت به هر قیمتی پیروز به حساب بیاید.

مسئله غیر قابل درک برای مارکوس، اعتماد زود هنگام سهون به او بود. باید نگران میشد؟ این کار را با دستور توماس نه و با میل خودش انجام داد، احساس می‌کرد که چنین نزدیکی‌ با فایده خواهد بود.

- کنت هکتور ویلسون؟

با سردی نگاهش را به مرد متمدن و خوش پوشی داد که درست بالای سرش ایستاد. احتمالا از طرف اشراف‌زاده‌‌ای طبق معمول احمق، مورد توجه قرار گرفت.

- خودم هستم.

مرد لبخندی زد و تعظیم کرد. سهون می‌توانست انعکاس نور را در کچلی وسط سر او ببیند!

- از ملاقات با شما خیلی مفتخرم، مایلم از طرف لرد پترسون شما رو به صرف شام، به عمارت ایشون راهنمایی کنم.

----------------------------------------

پیرمرد به بلندی قاه قاه کرد و صدایش در راهروی عریض طنین انداخت.
سهون اسامی چهارده نفر را می‌دانست؛ اما هیچ‌کدام از آنها را از نزدیک ملاقات نکرده بود!

پترسون، پیرمرد شصت ساله‌ی عینکی با موهای فر، مشکی و چشم های قهوه‌ای بود. اضافه وزن او با قد بلندی که داشت کمی پنهان بنظر می‌رسید.
عمارتش هم مثل خودش، دیوار‌های بلند و درهای بزرگی داشت که کوچک‌ترین صدا را بین خودشان پخش می‌کردند.
ظاهرا وقتی فهمید شخصی که در حال حاضر موثر صدا زده می‌شود، به لیورپول آمده، بلافاصله تصمیم به دعوت و قدردانی از او را گرفت. هرچند که برای سهون بهترین قدردانی اشراف این بود که با تمام وجود از او دور بمانند.
بنظر می‌رسید ملاقات با همسرش، باز هم به تاخیر افتاد.

Harvey DossierWhere stories live. Discover now