Part "21"

31 7 4
                                    

- منتظر چی هستید؟ اینجا رو حفر کنید!

فریاد زد و نگهبانان به سرعت بیل‌هایش را به کار گرفتند.

رد سرخ به تپه‌ای از خاک می‌رسید و بوی خون در همه‌جا بینی را آزار می‌داد. چمن‌های چیده شده رنگین بودند و مگس‌ها فرصت را غنیمت شمردند.

دست قطع شده‌ای سه متر آن طرف‌تر افتاده و در همان ناحیه مقدار زیادی خون بر زمین جاری بود. انگار همان‌جا دست پترسون را از بدنش جدا کردند.

وقتی رسید، همه در بهت فرو رفته بودند و کسی به خودش زحمت خبر کردن پلیس را نمی‌داد.

خدمتکاران اشک می‌ریختند و منتظر بودند تا جسد اربابشان از دل خاک بیرون بیاید. دست قطع شده، چپ بود. مدتی قبل پترسون نیز با دست چپ به سهون سلام داد و شاید همان دستی‌ست که پیرمرد از آن گفت، دستی که نوزادان را خاک می‌کرد.

با هر تکه خاکی که نگهبانان بر‌میداشتند بوی خون‌ نیز بیشتر می‌پیچید و کم‌کم می‌توانستند نم‌داری خاک به واسطه مایع سرخ را ببینند.

رگ‌ در شقیقه‌هایش می‌تپید و اخم تمام صورتش را پوشانده بود. اگه شب قبل همینجا می‌ماند..

جیغ گوش‌خراشی سرش را پر کرد و سمت تپه خاکی برگشت که حالا تخلیه شده. دختر جوانی روی زمین افتاد و نگاه سرخدمتکار پریشان بین او و گودال می‌چرخید.

توقع هرچیزی را داشت، بجز چهره‌ی بی‌رنگی که در آن نشان از زنده به گوری بود.

چشم‌های باز ساموئل، هراسان بودند و دست سالمش می‌گفت که در آخرین لحظات سعی می‌کرد از ریختن خاک روی صورتش جلوگیری کند.
دهانش در پی دریافت ذره‌ای اکسیژن باز مانده بود و خون دست قطع شده‌اش، تمام لباس‌های سفیدش را به خود آغشته کرده حتی خاک هم نم بسیار شدیدی داشت. صحنه‌ی تعفن آمیزی بود.

-‌ لعنت بهش.. به هیچکس اجازه خروج نده، تو هم پلیس رو خبر کن!

سمت نگهبانانی که دیشب همراه خودش آورد فریاد زد. در حال حاضر آن‌ها قابل اعتماد تر بودند.

با قدم‌های بلند کنار زن رفت و بعد از گرفتن بازویش، او را به‌دنبال خودش کشاند. هرطور شده باید پیش از پلیس لیورپول به آن نامه می‌رسید.

سرخدمتکار هق‌هق کنان پشت سرش می‌آمد و همش سکندری می‌خورد چرا که دامنش زیر پایش می‌رفت و حتی توانی برای بلند کردنش نداشت.

با رسیدن به سالن ورودی، زن را به جلو هل داد. هردویشان نفس‌نفس‌ می‌زدند و خانم بیچاره روی زانو‌هایش افتاد.

Harvey DossierWhere stories live. Discover now