Part "11"

53 6 7
                                    

به سختی و آرامی روی صندلی جابه‌جا شد، دشوار بود جلوی جمع شدن صورتش را از درد بگیرد.

بعد از اینکه گراهام آمد، هکتور و آرتور هرچه سریعتر برای رفتن آماده شدند. به سختی راضی شد همراهشان نرود و چند ساعتی را استراحت کند!

و حالا، درست وقتی که به بیشترین حد ممکن به خواب رفت و وقتی آفتاب وسط آسمان قرار گرفت بیدار شد، همچنان احساس کرختی و درد رهایش نمی‌کرد.

دقیق نمی‌دانست از صبح چه اتفاقاتی افتاده؛ اما بجای همسرش، آرتور برگشت بود خانه تا مطمئن بشود لوئیس بعد از خوردند نهارش، همراه او به اداره برمیگردد چون حتی به دستیار کارآگاه هم نیاز دارند!
ظاهرا اسناد گمشده، آن‌قدر اهمیت دارند که می‌توانند بیشتر از قتل هومر گالراد، آشوب ایجاد کنند.

- حالت خوبه؟ نکنه غذا رو دوست نداری؟ سهون گفت دقیقا همین رو برات بگیرم.

لبخند آشفته‌ای زد و سرش را به دو طرف تکان داد.
در چند سالی که با خانواده‌ی ویلسون رفت‌وآمدهای متعدد داشت، تا به حال اینقدر احساس نا راحتی و معذبی نمی‌کرد.
وقتی با پوشش نچندان مناسبش روی تخت افتاده بود، آرتور برای بیدار کردنش آمد و زمانی که درد کمرش اجازه‌ی راه رفتن و ایستادن نمی‌داد، او کسی بود که کمکش کرد. به عبارتی، رفتار آرتور می‌گفتند "اوه، من می‌دانم دیشب چه کار کردی" و چه چیزی عذاب آور تر از این؟

- آرتور، میشه بدونم چرا هکتور نیومد؟ م.منظورم این نیست که با تو مشکلی دارم فقط نگران شدم که اتفاقی براش افتاده باشه.

فنجان قهوه‌اش را پایین گذاشت و نگاهی به چهره‌ی پریشان لوئیس انداخت. خواه یا ناخواه، وقتش رسیده بود که پذیرش را شروع کند!

- فقط سرش شلوغ بود، اونجا به تو توضیح میده.

سرش را کوتاه تکان داد و به غذای دست‌نخورده‌اش خیره شد. همان‌طور که حدس میزد، جواب آرتور ذره‌ای نتوانست آرامش کند.

- خیلی خوب لطفا شبیه گربه‌ای نباش که انگار ناخواسته دمش رو له کردم! واقعیت اینه که پدر و هکتور باید به برایتون بروند.

و لوئیس آرزو کرد که کاش آرتور دمش را له کرده بود.

——————————————————-

نفس کلافه‌ای کشید و طره‌های طلایی رنگ بین انگشت‌هایش را بار دیگر‌ی نوازش کرد. درست وقتی که وسط شلوغ ترین ساعت کاری‌اش، لوئیس به دفتر آمد و بطور کامل فهمید که هکتور قرار است برای چندین روز لندن نباشد.
چند دقیقه‌ای را ایستاده اشک می‌ریخت و یک مسیر کوتاه تکراری را قدم برمی‌داشت تا همسرش را از رفتن به احتمالا خطرناک ترین نقطه‌ی بریتانیا در حال حاضر، منصرف کند؛ بعد از آن درد کمرش به غم و نگرانی آن غلبه کرد و ادامه‌ی گریه‌هایش را روی صندلی هکتور به انجام رساند.

Harvey DossierDonde viven las historias. Descúbrelo ahora