احتمالا یکساعتی میشد که بعد از بیدار شدن، با افکار شدیداً فراوان و متفاوت، فقط به سقف خیره بود.میدانست در این مدت ادوارد و مارتا به همراه کارلوس سایر کارها را انجام داده بودند. نیم بیشتری از برنامهی آنها عملی شده بود و تعداد زیادی از محرومین توانستند خودشان را به طبقه کارگر برسانند. با تاسف زیاد درحالی که اعضای گروهش تلاش میکردند، او فقط دراز میکشید تا هرچه سریعتر حالش بهتر شود و تقریبا سالم به لندن برگردد.
به سختی توانست علاوه بر درد زخمهایش با کوفتگی بدنی که فقط ناشی از دراز کشیدند طولانی مدت بود، روی پا بایستد و جلوی آیینه قرار بگیرد.
چهرهش، خسته و بیحس بنظر میرسید. خون زیادی از دست داده بود. چشمهایش به پایین حرکت کرد و بدن بانداژ شدهش را دید. پارچهی سفیدی دور تا دور شکمش و ساعد و بازوی دست چپش.
پیرهنی آبی رنگی را بدون بستن دگمهها پوشید و از اتاق بیرون رفت تا دلیل سروصدای آن خانه را پیدا کند.
ظاهرا ادوارد و مارتا دوباره در آشپزخانه درگیری داشتند.مارکوس که خندهکنان کناری نشسته بود، با دیدند سهون و از جا بلند شد و شوق و تعجب در چشمهایش هر لحظه بیشتر بنظر میرسید.
بعد از اینکه آن شب، سهون آخرین ضربهلش را به مانفیلد زد با ته ماندهی جانش بیرون آمد و روی دستهای مارکوس سقوط کرد.
بین فریاد های او برای درخواست کمک و دستگیری مرد داخل اتاق، سهوند یقهاش را پایین کشید تا گوش مارکوس نزدیک بیاید. "نامهم را به دست همسرم برسان" این چیزی بود که گفت و چشمهایش را تا امروز، بست.صادقانه، بیشتر از همه راجع به سلامت سهون اظهار نگرانی داشت و زخمهایش را تمیز و بانداژ را عوض میکرد. همین حالا هم توماس با فهمیدن این قضیه قرار نبود به او آسان بگیرد.
بعد از اینکه بقیه هم متوجه بهوشی سهون شدند، تا دقایق طولانی به صحبت و بررسی وضعیت بدن او مشغول بودند.
ظاهرا مارکوس روز قبل صورت متلاشی شدهی مانفلید را به لندن برگرداند و سهون در سیل عظیمی از سوالات فرو رفت. از او ممنون بود اما قبول کمکِ بدون چشم داشت آن هم در زمان حاضر، کمی دشوار بنظر میرسید. باید هرچه زودتر میفهمید مارکوس دقیقا چه هدف خیر یا شری داشت.
بجز آن پسر، درمورد میشل و اسمی که گفت هم کنجکاو بود. میخواست به یکی از افراد مطمئنش بسپارد که چند مدتی پترسون را زیر نظر داشته باشد.
ماجرای گالراد به پایان خودش نزدیک میشد اما سهون میدانست که آغازگر خیلی چیزها خواهد بود.
- میتونید برگردید، بعد از اینکه من هم به لندن اومدم کمکهاتون رو جبران میکنم!
پیشنهاد سهون اول با مخالفت زیاد از سمت هر سه نفر همراه شد؛ اما محال بود که اجازه بدهد روزهای بیشتری، بی دلیل و فقط بخاطر آن دور از لندن بمانند.
تا همین لحظه هم بهشدت قدردان آنها بود که برخلاف پدرش، کنارش حضور داشتند و ترک مسئولیت نکردند.
YOU ARE READING
Harvey Dossier
Fanfiction¬Fiction: Harvey Dossier "پروندهی هاروی" ¬Couple: HunHan ¬Genre: Romance, Smut, Historical (1900s), Mystery, Criminal ¬Writer: YanHuan ¬روزهای آپ : یکشنبه برههای از سالهای امپراتوری ادوارد هفتم در بریتانیای کبیر، زمانی که توماس، سایه مرگ بر...