part 1: ایساتیس

749 108 20
                                    

- سلامی میکنم به هرکسی که قراره این فیکشنو بخونه و گوشه ای از ذهنش به یادگار باقی بذاره.
لیالی هستم
در حقیقت این اولین فیکشنی هست که جرأت کردم به تصویر بکشم و به دست عموم برسونم
خوشحال میشم اگر صبوری به خرج بدید و همراه من باشید تا داستان ماهیت واقعی خودش رو به مرور نشون بده و عیب و نقصی اگر به چشم میاد برطرف بشه.
و در اخر ممنونم که این داستان رو انتخاب کردید.⁦(◍•ᴗ•◍)❤⁩

Laurent

Part 1

-خیلی عیاش به نظر میرسی!

شاهزاده ی جوان جام نقره فام پر از شراب قرمز رو چنگ محکم تری زد و صدای خنده های اهنگینش سهون بی حوصله رو عاصی تر از پیش کرد. با پیراهن حریر سفید باز شده و سینه ی لخت بیرون زده وجهه ی خوبی ایجاد نمیکرد.

+لذت نمیبری؟ قراره فرانسیس* دخترای زیبایی رو به چشم ببینه.

سهون همون‌طور که دست یخ کرده اش رو پشت کمر پنهان کرده بود قدم های آرامی روی زمین چوبی قصر تابستانی برمی‌داشت.
-این بار شوخی بردار نیست. اسارت خیلی وقت بود که معنای لغوی اش رو از دست داده بود. یه چیزی نوک بینیم رو به خارش انداخته.

چانیول مستانه تک خند بلندی زد: بابت لیهون نگرانی شاهزاده ی منتخب فرانسیس؟

سهون دیوانه به سمت شاهزاده ی عیاش برگشت: البته. البته که هستم. انتخاب پادشاه هضم شدنی نیست
کریس کدوم گوری بود که لیهون انتخاب شد؟

چانیول به یک باره از روی تخت طلاکوب بلند شد. دیگه نیشخندی روی لب نداشت: هی شاهزاده داری تند میری. پادشاه بیشتر از این که علاقه ای به شاهزاده عیاش قصر تابستونی و شاهزاده ی عاصی فداکارش داشته باشه شیفته ی گل پسرش لیهونه! کمتر حرف بزن.

سهون کلافه قدم های بلندتر سرعت گرفته ای برمی‌داشت.
پریشونی اطرافش رو احاطه کرده بود.
-از ایساتیس* مهمون جدید داریم مثل روز روشنه. پادشاه از کی برده داری رو شروع کرده؟ قطعا دخترایی که به فرانسیس میرسند دست بالا پیشکش پادشاه باشند.

کلافگی مسری بود. حالا چانیول با دکمه های بسته ی پیراهن حریر روی ایوان مرمر قصر تابستانی ایستاده بود و بار جدید ابریشم رو خیره نگاه میکرد: پس ابریشم رسید‌.

سهون ناباور به سمت شاهزاده ی بیخیال قدم تند کرد: میفهمی چی میگم؟ بار ابریشم؟ خدای من!

+دخترای خارجی برده نیستند. قطعا نیستند. فقط منتخبند.

این بار سهون بلند می‌خندید.

+این‌طور فکر میکنی؟ حتما کاری هم که تو با پسرای فرانسیس می‌کنی رو هم اینطور توجیح میکنی.
- دهن کوفتیتو ببند و خفه شو.

سهون با خنده های بلندی که بارگاه رو پر کرده بود دیوانه به نظر می‌رسید: از حقیقت فرار میکنی؟ اون دخترایی که وارد فرانسیس میشن فقط برای هرزگی برای فردی که حتی مشخص نیست در راهند. درست مثل پسرای تو که برای شاهزاده ی عیاششون دلبری می‌کنند.

Laurent - لورانWhere stories live. Discover now