part 22: پرده ی زرکوب

165 59 75
                                    

Laurent

Part 22


(دوست داشتید میتونید با این قسمت Elimi tut از Serhat Durmus رو گوش بدید. )

حس می‌کرد این روزها، این سومین ظرف غذایی بود که از دستش ول شده و لباس خودش و کف براق قصر رو با غذاهای مختلف رنگ کرده بود. یک جور ناجوری تنش رعشه ی عجیبی پیدا کرده بود و حساب و کتاب کارها از دستش در رفته بود.

به خوبی خبر داشت پچ پچ های قصر حالا حول محور خودش می‌چرخند و این روزها بعد از معشوق پنهانی شاهزاده، اخبار دسته اول متعلق به خودشه اما حتی حوصله نداشت برای برخورد. باز افراد بی‌کار قصر یک موضوعی پیدا کرده بودند برای کنکاش و دخالت و این چیز تازه ای برای جونمیون نبود.

بعضی اوقات تعجب می‌کرد که چطور از ریز اخبار قصر هم خبردار هستند و انقدر وقت و اعصاب دارند که با آب و تاب همراه با کلی خزعبلات به همدیگه منتقل کنند؟

این مدت خودش انقدر سرش شلوغ بود که وقت نداشت به حال بد شخص خودش هم فکر کنه. از امروز رسما زینت و تزئین قصر آغاز شده بود و حتی ممکن بود از قصر فرانسیس هم افراد کمکی منتقل بشوند اما اصلا درک نمی‌کرد این همه ظاهر سازی چه فایده ای داره؟ مثلا چه کسی قراره با این همه جمال و جلال قصر تابستانی حرکت خاصی برای آبادانی هرچه بیشتر این سرزمین بزنه؟ از تمام مدت زندگی داخل قصر و معاشرت با افراد بلند پایه یک چیزی که به خوبی متوجه شده بود این بود که حتما باید تظاهر کنند در بهترین حالت اقتصادی و خانوادگی ممکن هستند و این حتی داخل سلطنت یکی از صلح طلب ترین پادشاهان تاریخ این سرزمین یعنی فرانسیس هم، قابل مشاهده بود.

اما برای یکی مثل جونمیون هیچوقت این شکوه مطرح نبود و خودش رو تا جای ممکن هم وارد این دسته از جریانات نمی‌کرد اما این دفعه دستور اکید داده بودند که بر کارها نظارت کافی داشته باشه.
حداقل ای کاش مرخصی داشت و همه چیز رو رها میکرد.

بین حال نه چندان خوبی که داشت صدای عجیبی ناگهان به گوشش رسید درواقع صدای پاهایی بود که انگار با شتاب می‌دویدند. با تعجب رو گردوند به سمت صاحب صدا اما با دیدن شخص ناظر پرده های سلطنتی و پارچه های مرغوب یک لحظه شوکه شد. ناخودآگاه نگران شده بود:
چیزی شده؟!

مرد کوتاه قد که به خاطر حجم شکمش به درستی نمی‌تونست بدوه یک لحظه نزدیک بود پیش پای جونمیون زمین بخوره اما به خودش اومد و تعظیم نصف و نیمه ای کرد: قربان.. قربان پارچه ها!!

- آقای زویی، لطفا یک نفس عمیق بکش اول.

مرد مقابل که زویی خطاب شده بود بعد از دوتا دم و بازدم عمیق و کلنجار رفتن با ترس محسوسی به جلوی پیراهن خواجه خیره شد. حتی زبونش گرفته بود از ترس:
قربان.. پارچه ها رسیدند.

Laurent - لورانOnde histórias criam vida. Descubra agora