part 16: رنگین کمان

190 64 82
                                    

Laurent

Part 16

- کسی تورو هم مرخص کرد؟!

یک دم زمان برای جونمیون ایستاد از این مخالفت ناگهانی با چنین لحن محکم و استرس آوری.
اگرچه در مقابل این شاهزاده همه چیز چندین برابر سخت تر بود اما خونسردی مصنوعی رو در چهره پابرجا نگه داشت و با نفس عمیقی به سمت کریس رو چرخوند.

با اینکه به صورتش نگاه نمی‌کرد اما وزن نگاه خیره ی شاهزاده روی تنش سنگینی می‌کرد.

با دم دوباره ای خواجه به آهستگی تعظیمی کرد پیش چشم ولیعهدی که در مرز انفجار بود: بله حق با شماست.. متأسفم.

کریس که ذره ای پشیمونی در رخ یار نمی‌دید این حرف ها سرش نمیشد و فشار رفتار ناخوشایند برادر کوچکترش هم کار خودش رو کرده و اعصاب نا آرومش رو درهم تر کرده بود: متأسفی؟

وقتی سکوت جونمیون رو دید سری تکون داد و با مشارکت با او درحالی که به قوری خوش رنگ اشاره می‌کرد بحث رو عوض کرد. میخواست جَوی که خبر از آرامش قبل از طوفان میداد پایدار تر باشه: دوست دارم توهم فنجونی بنوشی.

هرچقدر هم جمله با آرامش بیان میشد فرقی به حال زار خواجه ی جوان نمیکرد. با انزجار و درماندگی نگاهی به چشم های جدی مقابلش و میز مخصوص اقامتگاه انداخت. ناخودآگاه با گوشه های تاریک ذهنش فکر میکرد چی میشد اگر همین الان زندگی، کینه های مدفون شده و همه و همه چیز رو رها میکرد و این قصر مفلوک رو با این شاهزاده ها تنها می‌گذاشت؟ شاید در عرض یک روز و یا در بهترین حالت دوروزه پیدا میشد اما آیا زندگی نمی‌کرد در این مدت محدود؟

- منتظر چی هستی؟ بشین!

صدای کریس که دوباره بلند شد با قدم هایی که به زور روی زمین کشیده میشد به میز نزدیک شد و نشست. هرچند برخلاف میلش اما یک دیوار از بینشون برداشته شد و نزدیکتر شدند.. هرچند جسمی!

فنجان های سفید پر شد و بر لب های دو مرد نشست. سکوت دوست نداشتنی درحال جون گرفتن بود و حالا فنجان جونمیون به نیمه رسیده بود. دمنوش طعم و عطر خاصی داشت. چیزی بین بوی طبیعت و گل های رز و رنگ سبز خوش رنگش دامن زده به این زیبایی، حس خوبی رو منتقل میکرد.. یک جور آرامش در دل استرس.

متقابلاً سالها بود زبان و دهان ولیعهد طعم گس شراب رو حس نکرده بود. سالها بود از اعتیادش به مشروب گذشته بود فقط به علت دلایلی که تنها خودش خبر داشت و حالا برای جونمیون بلند شدنِ هر روزِ بوی دمنوش از اقامتگاه، مهر تاییدی بر این داستان بود.

همه چیز داشت بر خلاف تفکرات و انتظارات خواجه به خوبی پیش میرفت جوری که حتی متعجب هم بود!
اما بعد از گذشت یک دقیقه بلافاصله بابت این قضاوت مثبت خودش رو به رگبار سرزنش ها گرفت.

Laurent - لورانOnde histórias criam vida. Descubra agora