Part 31: بی مقدمه

107 47 12
                                    

Laurent

Part 31


همه چیز خیلی سریع و بی برنامه پیش رفته بود انقدر سریع که همچنان در درکش به مشکل می‌خورد.
حالا که اینجا مقابل ارابه سلطنتی ایستاده بود توانایی این رو داشت ساعت ها قهقهه بزنه.. نه از شادی بلکه از مسخره بودن سرنوشت.

باورش نمیشد چانیولی که انقدر دم از خواستن و قدرت میزد در آخر اون رو اینطور به حال خودش رها کنه و مثل وسیله ی مصرف شده ای اون رو بی هیچ توضیحی پس بفرسته.

واقعا چرا سرنوشت اینطور بازی می‌کرد؟
از دیشب حتی به تکه ای از لباس ها و وسایلش هم دست نزد بلکه به دستور شاهزاده، خدمه به صف شدند و نه تنها تمام زندگی اش داخل اون اقامتگاه رو جمع کردند بلکه خودش رو هم با طلوع خورشید آماده اینجا فرستادند.

- زمانش رسیده. لطفاً سوار بشید.

صدای الکساندر بود. چقدر راحت واقعا!
سرش رو به سمت ایوان بزرگ قصر بالا گرفت بلکه برای آخرین بار خائن این روزهای زندگیش رو ملاقات کنه اما طبق انتظار، اثری نبود.
تکخندی زد و پریشان موهای توی صورتش رو بالا زد.

واقعا حالا تکلیف چی میشد؟ بعد که به ایساتیس برمیگشت چی؟ اون از اولش هم به این سرزمین نفرین شده اومد تا با برادرش به خونه برگرده. حالا با چه رویی به ایساتیس می‌رفت؟ می‌گفت جونگین رو توی جنگ فرانسیس تنها گذاشتم و با جونم فرار کردم؟ با چه رویی به استفانی و به تمام مردمی که وعده داده بود نگاه میکرد؟
ای کاش میتونست فریاد بکشه و رو به اقامتگاه شاهزاده بگه " تو نه اجازه دادی موندنم دست خودم باشه و نه رفتنم. اجازه ندادی بی خبر از تو قدم از قدم بردارم و حالا که مشتاق رفتن نیستم باز جور دیگه مجبورم می‌کنی؟ " اما افسوس که بی فایده بود و او خبر نداشت از پشت پنجره های بلند مدت هاست توسط فرد غایب تماشا میشه. خبر نداشت حالا اگر چانیول هم می‌خواست اون دیگه نمی‌تونست داخل این سرزمین باقی بمونه.

پس از دقایقی بی حرکت بودن، دو نفر از خدمه جلو اومدند و بی توجه به الکساندر، با گرفتن شانه های بکهیون اون رو به زور داخل ارابه نشاندند. همه از دیدن این شرایط ناراحت بودند اما چه کاری از کسی بر می اومد؟

بکهیون با آه عمیقی که کشید کیسه ی کوچیکی رو که از ابتدا در دست داشت باز کرد. فراموش نکرده بود سوغات تلخ استفان رو نگه داره و گل سر های کوچولو رو به دست صاحبشون برسونه. لبخندی زد که با شیهه ی اسب ها روی لبش خشک شد.

ارابه و سرباز های اطرافش بالاخره به حرکت دراومدند و او برای آخرین بار نگاهی به قصر تاریک انداخت که انگار مدت ها بود روح زندگی از آن پر کشیده بود و متوجه نشد بی اراده تمام مدت به دنبال اثری از شاهزاده می‌گشت. شاید منتظر بود بیرون بیاد و بگه تمام این ها یه بازی عجیب و غریب بوده اما افسوس که دریغ از نشانه ای...

Laurent - لورانWhere stories live. Discover now