Part 35: قطره

221 42 24
                                    

Laurent

Part 35

چانه اش با دست های قوی فرد مقابلش بالا کشیده شد.


چشم های مرد انقدر تیز و برنده بود که نفسش رو بند می آورد. به راستی امشب شب آخر زندگی اش بود؟

- اسمت چیه؟

از دور به نظر می‌رسید خیلی مسالمت آمیز صحبت می‌کنه اما دستان زمختش زخم زیر چانه اش رو می خراشید.. با این حال با لجبازی لب نزد.

وقتی فشار انگشت ها بیشتر شد ناله ی خفه ای کرد و به ناچار نالید: ب.. بکهیون.

- بکهیون از کجا اومدی؟!

صدای مرد بم بود و خش خاصی داشت. شاید حتی بم تر از چانیول. از طرفی سوزش چانه و بدن یخ کرده از ترس، قدرت فکر کردن رو از او گرفته بودند. هنوز ذهنش پیش کمانی بود که موفق به استفاده ازش نشد.

یکی از دیوانه هایی که همراه مرد غریبه بودند، یک چشمش کور بود و کاسه ی چشمش به کل خالی. با همون یک چشم باقی مونده به بکهیون نگاه می‌کرد و همزمان جملاتی رو خطاب به مرد ناشناس زمزمه می‌کرد که بکهیون نمی‌فهمید. زبان متفاوتی داشت ولی مرد غریبه به نظر می‌رسید به خوبی متوجه میشه. حرف مرد یک چشم تموم نشده بود که با صدای بم تر شده زمزمه کرد:

- دوست نداری جواب سوال بدی؟

مرد با لبخند چندش آوری جمله رو به لب آورد. در عین جوانی، پخته بود و به نظر سی ساله می اومد.

آبی که در دهانش خشک شده بود را فرو داد. سوزش گلو او را مجدد به یاد سوزش چانه ای انداخت که حالا ناخن های مرد، زخم جدیدی برش کاشته بودند.

سکوت بکهیون از لجاجت کردن نبود بلکه انگار تار های صوتی اش رو بریده بودند. دهانش رو باز کرد اما تنها یک صدای خفه و بی مفهوم خارج شد.

مرد انگشت سرخ شده از خون پسر زیبای مقابلش رو بر لب های خودش کشید و قدمی به عقب برداشت. هنوز داشت بر لب های خون آلود زبون می‌کشید.

- غنیمت جنگ رو زودتر از موعد دریافت کردم. بلندش کنید.

صدای مرد حالا زشت به نظر می‌رسید و دیگه شبیه به چانیول نبود. پسرک دهنش رو بست و مجدد دست های غریبه های زشت تنش رو لمس کردند و او بلند شد.

به جنازه های سرباز های فرانسیس بر روی زمین نگاه کرد و به گوش هاش اجازه ی شنیدن فریاد های جنگ جوها رو با فاصله ی نسبتا زیاد داد. هنوز کمان رو میتونست ببینه.
اگر فقط کمی خوش شانس تر و زیرک تر بود...

Laurent - لورانDonde viven las historias. Descúbrelo ahora