Laurent
Part 27
- این.. این چه کاری بود؟؟
پس از بحثی که با پادشاه داشت، در راه رفتن به اقامتگاهش به راهروی خالی از هیاهوی قصر رسیده بودند که شانه هایش در چنگ پسر مقابلش گیر افتادند. او در این لحظه تنها متعجب بود. از واکنش این مجسمه ی سنگی متعجب بود.
- کاری بود که باید زودتر انجامش میدادم. حتی الان هم دیره.
جونمیون از بهت و احساسات غریبی که گریبانش رو گرفته بودند میلرزید. انقدری مغزش درگیر شده بود که متوجه اعمالش نبود و شانه های کریس رو محکم تر فشرد. عملا داشت توی صورت شاهزاده میغرید: این خیلی خطرناکه. رسما مسئولیت یک جنگ رو به عهده گرفتید متوجهید؟؟ جون و خون هزاران آدم از جمله خودتون گردن شماست!!
کمی در سکوت نگاهش کرد. چطور بود که کوچکترین حالات این چهره رو از بر بود؟ حتی درشت کردن چشم های قشنگش و بالا دادن تای ابرو از حرص.
حالا باورش نمیشد این نگاه غم گرفته و ترسیده قسمتش شده. یعنی واقعا برای او ترسیده بود؟ یعنی این فرشته، سنگی نبود و همجنس یخ بود؟ برای همین بود که حالا آب شدن خشم و نفرتش رو میدید؟دستش رو با فرمان قلب بر صورت سرد پسر گذاشت. فقط خدا میدونست که اگر اراده میکرد فقط اگر اراده میکرد.. از همه چیز برای این نگاه میگذشت: فکر کردی برای چی به این کار تن دادم؟
جونمیون از این لمس لرزید و کمی عقب کشید. در حدی که درگیر تماسی نباشند باید فاصله رو حفظ میکرد. اما پس چرا قلبش آرام پیدا نمیکرد؟ چرا تمنا میکرد برای عقب تر نرفتن؟ این همه محتاج بودن از کجا نشأت میگرفت؟
قلبش آتش گرفته، میسوخت. با این که حلقه ی اشک رو در چشم های قرمز شده اش میشد دید، از قدرت و صلابت صدا چیزی کم نشده بود. همچنان محکم بود و غیرقابل نفوذ: اگر من ولیعهد این مملکت حاضر نباشم چنین کاری کنم چطور انتظار باید داشته باشم که مردمم در کنارم باقی بمونند و ایستادگی کنند؟ که دلگرمی ای باشند؟
قدم عقب رفته ی پسر رو با قدمی به سمت جلو جبران کرد. اگر دوری نکرده بود عجیب بود: اگر من نکنم پس کی از این مردم دفاع کنه؟
و قدمی دیگر: پس کی.. از تو دفاع کنه؟
مقاومت و ابهام رو که در چشم های جونمیون دید با بازدمی عمیق و ناامید عقب کشید. اگرچه این پسر از او دوری میکرد و قلبش رو به روی او باز نمیکرد اما کریس هنوز بی نهایت او را دوست داشت.. پس عقب کشید.
- همچنین مقصر این ماجرا.. کسی نیست جز من.
با پایان جمله ای که به زبون آورد لبخند لرزانی به لب آورد. قصد داشت از این پسر دور بشه. خاطراتش رو در دل حفظ کنه و فقط دور بشه. اصلا شاید دلیل دیگرش برای رفتن در دل جنگ دوری از او بود. هیچ امیدی در راه این عشق نمیدید و اعتراف میکرد در شرف تسلیم شدن پس از سال ها تلاش بود. باید میرفت شاید در میدان جنگ، این عشق هم همراه با خون های بسیاری، ریخته میشد و سهم خاک میشد.. قدم از قدم برداشت. باید میرفت اما به ناگه در ثانیه های آخر آستینش در چنگی مچاله شد.
YOU ARE READING
Laurent - لوران
Fanfiction- روایت عشق و جنون شاهزاده ی شهوت پرست و عیاشی با حرمسرای مردانه به پسرکی به زیبایی طلوع صبح و برگ گل شبنم دیده ی دهکده ایساتیس. _______________________________________________________ -STORY: Laurent-لوران -COUPLE: چانبک . کریسهو . کایسو -GENRE: رو...