part 9: حیاط پشتی

191 64 28
                                    

Laurent

Part 9

حوالی صبح بود. این رو آسمان تاریک که حالا کمی روشن تر شده بود نشون میداد. شاید چیزی حدود چهار و پنج صبح که با تپش قلب عجیبی از عالم خواب بیرون کشیده شد. چشم های مشکی بی طاقت به اطراف می‌چرخیدند اما معلوم نبود چرا و به دنبال چه چیزی؟

بکهیون سابقه و تجربه نداشت با چنین شدتی اون هم این ساعت از کابوس عجیبی بیرون بپره. چیزی از اون خواب شوم که حالا تنها احساساتش رو با قلب حس میکرد به یاد نمی‌آورد. اصلا چه شد؟ چه چیزی دید؟ این تپش و ترس قلب چه می‌گفت؟

ناخودآگاه وحشت کرد از تنها بودن در این اتاق بزرگ و نیمه تاریک. اگر ایساتیس بود حتما استفان رو بی خواب میکرد و تجربه ی افتضاحش رو با او به اشتراک میذاشت اما حالا چی؟ نه تنها استفانی درکار نبود بلکه یک برادر فراری هم داشت که سراغش رو نمی‌گرفت. دلش که گرفت ناخودآگاه با تاریک ترین و گوشه ای ترین قسمت ذهنش فکر کرد شاید اصلا به فرانسیس اومدن آنچنان ایده ی جالبی هم نبود.

پسرک اندوه‌زده با افکار پریشان نگاه کوتاه دیگری به اتاق بزرگ انداخت و فهمید زیاد مایل نیست خدمتکاری خبر کنه اون هم با این شرایط نه چندان جالب حاکم. اگر خودش از خواب محروم شده بود چرا یکی دیگه رو هم بد خواب میکرد؟ فقط بلند شد و پیراهن سفیدش رو زیر نور مشعلی که روشن بود با یک لباس دم دستی دیگه عوض کرد. مهم نبود چه لباسی بود همین که لباس خواب نبود کافی بود.

با شمعی که در دست گرفت خیلی آهسته در چوبی رو باز کرد. یکم جاخورد از این که دوتا نگهبان پشت درهم درحال چرت زدن بودند. نیشش شل شد اما بینی سفیدش رو با انگشت شست و اشاره سفت فشار داد صدایی ایجاد نکنه. حمله ای چیزی به فرانسیس میشد هرچند خیلی دور به نظر می‌رسید اما این سربازها قرار بود دفاع کنند!

پاورچین پاورچین از اتاق خارج شد و راهش رو به سمت راهروی طویل قصر ادامه داد. همین چندساعت پیش از زیر زبون آماندا کشیده بود این اطراف یک راه مخفی هم به حیاط پشتی داره که مجبور نباشه تا در اصلی کلی راه اضافی رو طی کنه.

می‌گشت منتهی همون‌طور که زودتر فکر کرده بود زیاد هم پیدا کردن راه مخفی راحت نبود. محض رضای خدا در جمع یک هفته نشده بود که به فرانسیس و قصر مرمری اومده بود و حالا رسما مثل دزد های ناشی رفتار می‌کرد.
صدای پاهایی رو شنید؛ جاخورد و بی حرکت باقی موند. زیر نور مشعل ها وقتی سر چرخوند و یکی دیگه از خدمه ی قصر رو دید لبخندی که برای یک ملاقات ناگهانی اون هم حوالی چهار و پنج صبح آنچنان هم مناسب نبود به لب آورد. گرچه دختر تعجب کرده و کنجکاو خیره شده بود اما لبخندی متقابل زد: صبح بخیر.

بکهیون دستی به موهای مخملی کشید و معذب گفت: صبح زیباییه.. هرچند تاریک.

دختر لبخند درخشانی که از بکهیون تقلید کرده بود به لب آورد: چیزی لازم داشتید؟

Laurent - لورانOnde histórias criam vida. Descubra agora