Part 30: ناچار

110 49 19
                                    

Laurent

Part 30

دو روز گذشته بود و طی این دو روز مرتب سرباز های جدید راهی هیبا می‌شدند و باز مجدد تعدادی دیگر. خوشبختانه روم شرقی همچنان موفق به پیشروی نشده بود و از مرز هیبا عبور نکرده بود اما وضعیت سرباز های فرانسیس هم خوب نبود.

جونمیون صادقانه نگران بود. نگران بود که در آخر چه به سر این سرزمین میاد و تا کی فرانسیس توان مقابله خواهد داشت؟ اصلا چه به سر ولیعهد میاد؟

این مدت خیلی کم میشد ولیعهد و شاهزاده ی دوم رو ملاقات کرد. اینطور که به نظر می‌رسید فقط برای زمان خواب آسوده و راحت می‌شدند. فشار واضحا بالا بود و این دونفر با تمام تلاش سرباز هارو آماده می‌کردند و به وضعیت جنگ رسیدگی می‌کردند اما حالا که بعد از مدت ها در حضور این دو مرد قرار گرفته بود همه چیز ترسناک به نظر می‌رسید.

- فرمانده ی داخلی به چه حقی دخالت می‌کنه؟؟ من حکم کنترل شرایطو دارم!! اون با چه جراتی دخالت می‌کنه؟؟

چانیول حتی شراب نمی‌نوشید فقط با قدم های بلندی اقامتگاه رو متر می‌کرد. از سرخی چشم هاش نه تنها خستگی رو میشد خوند بلکه عصبانیت هم خودی نشون میداد.

جونمیون درک میکرد حتی اگر الان چانیول کل فرانسیس رو هم ویران میکرد. اون تمام این چند روز از صددرصد نیروی خودش استفاده کرده بود که مبادا مجبور به استفاده از نقشه ی دوم پادشاه بشه. خوب می‌دونست اگر موفق به شکست روم شرقی نمیشد با نقشه ی دوم هرچی که داشت و برای اون تلاش کرده بود رو از دست می‌داد.. اون بکهیون رو از دست می‌داد!

- شاهزاده!! چانیول بگیر بشین تا بیشتر از این اعصابمو بهم نریختی!! همه ی این فاجعه بازار تقصیر خودت و خواسته های افتضاح و احمقانته!! اگه اون بکهیونو از اول نیاورده بودی و طمع نمی‌کردی الان وضعمون این نبود!! اگه هنوز آماندارو داشتیم اینطور نمیشد!!

چانیول در یک لحظه ترکید و با عربده ای گلوی برادرش رو چسبید. انقدر فشار میداد که نه تنها صورت کریس بلکه صورت خودش هم سرخ شده بود: دفعه ی دیگه که خواستی دهن کثیفتو باز کنی کلمات بی ارزشتو مزه مزه کن فهمیدی؟؟؟ اسم بکهیونو یه بار دیگه به زبون بیار تا گردنتو خورد کنم!!

جونمیون اگرچه متوجه بود که نباید دخالت کنه اما ناخودآگاه پرید جلو برای حفاظت از کریس که با اشاره ی ولیعهد سرجا خشک شد. بله حتی کریس هم نمی‌خواست اون دخالت کنه.

کمی که بیشتر فشار داد در حرکتی گلوی ولیعهد رو رها کرد و با نفس نفس زدن های پشت سر هم چند قدم عقب رفت: اون حرومزاده لیهونم همینو می‌خواد. میخواد که با اون فراخوان لعنتی بکهیونو به دست بیاره!!

مقابلِ چانیول که ایستاده بود، خودش هم از پای میز بلند شد و رو در روی برادرش ایستاد. حالا رخ در رخ بودند و نفس های گر گرفته ی ناشی از خشم رو توی صورت هم خالی می‌کردند: اگه راضی به اون فراخوان نشیم مجبوریم دو دستی فرانسیسو تقدیم به روم شرقی کنیم. اونموقع دیگه چه بخوای و چه نخوای هم بکهیون رو نخواهی داشت. حالا سر عقل بیا. اون حکم لعنتی از اولش هم قرار بود اجرا بشه.

Laurent - لورانWhere stories live. Discover now