part 23: الکساندر

151 58 55
                                    

Laurent

Part 23

- سرورم ایشون در اقامتگاهشون منتظر شما هستند.

مرد بلندقد که رگه های کوچک خشم داخل چشم های نافذش مشهود بود بی حرف درب چوبی رو باز کرد و داخل شد.

صحنه ای که دید عادی بود. برادرش به نظر می‌رسید در آرامش چای سبزش رو می‌نوشید و به تعدادی نامه که از کشور های همسایه به دستش رسیده بود رسیدگی می‌کرد. همه چیز عادی بود تا اینکه کریس با دیدنش حینی که لبخند ساده ای میزد کاغذ تا شده ای رو به زیر کاغذ دیگه ای هل داد و این از چشم های تیز چانیول دور نموند.

- برادر این روزا همیشه متعجبم می‌کنی. چیزی شده؟

شاهزاده کوچکتر تار موهای سیاهی که روی چشم های سیاهش ریخته بود رو با دستی بالا فرستاد و در حینی که مقابل ولیعهد می‌نشست برای خودش فنجانی چای سبز پر کرد: البته که شده. اومدم از تو بپرسم.

با پرشدن فنجان نگاه کریس هم روی صورت شاهزاده دوم چرخید اما او خیلی بی تفاوت مثل همیشه نگاهش می‌کرد: چی دوست داری بشنوی؟

هیچوقت اهل دور زدن صحبت و مبهم کردنش نبود. خیلی زود درحالی که با انگشت شست لبش رو لمس میکرد رفت سر اصل مطلب: اون پارچه های زرکوب. از کجا آوردی؟ اصلا صبر کن ببینم.

چانیول حینی که لب می‌زد روی میز کمی به جلو خم شد و لبخند عجیبی زد: حین تعقیب کردن خواجه ی من، از کجا فهمیدی پارچه ی زرکوب به دستمون نمی‌رسه؟

کریس در اون حالت به برادرش نگاه کرد و ثانیه ای بعد نفس عمیقی کشید. او هم خبر داشت که برادرش هیچوقت حوصله ی چرخوندن حرف رو نداشت و یک راست می‌رفت سر اصل مطلب: چانیول، مشکل چیه؟

در سکوتی که ناگهان حاکم شد شاهزاده دوم از زیر دسته ی نامه های مقابلش، کاغذ تا خورده رو بیرون کشید اما باز نکرد.

دیدن قیافه ی متعجب کریس و چشم های کمی درشت شده اش لذت خاصی داشت. چند باری کاغذ رو تکون داد: خبر داری دیروز، چه اتفاقی افتاد؟

ولیعهد به سکوت ادامه داد تا برادرش حرفش رو بزنه و همون حین نیمی از حواسش پرت کاغذ تا خورده بود.

- سه تا از خدمه به دلایل مختلف می‌خواستند اجازه بدم چندروزی داخل قصر فعالیت نداشته باشند. یکی زنش باید زایمان می‌کرد، یکی دخترش مریض بود و یکی هم پای چپش شکسته بود. اون هم کی؟ سه روز مونده به جشن.

کریس با دو انگشت شقیقه هاش رو مالش داد و باز هم سکوت کرد.

- به من بگو چطور ممکنه مرکزی به اون دقت و ظرافت برای پادشاهی پارچه ی اشتباهی ارسال کنه؟ و حتی ابراز پشیمونی هم نکنه؟

Laurent - لورانDonde viven las historias. Descúbrelo ahora