Laurent
Part 3
متوجه نبود که دقیقا چطور از خواب بیدار شده، پای تیفانی رو لگد کرده و حالا نگران به آشفته بازار دهکده ی همیشه آروم ایساتیس خیره شده. اوضاع درهمی بود.
فقط در جریان بود که لشکر کم جمعیتی که به گروه نظامی شباهت بیشتری داشت پریشون در سطح دهکده حرکت میکردند.
مطمئن بود سربازهای فرانسیس بودند اما اصلا مشتاق و منتظر به نظر نمیرسیدند.
چه ریونگ هم کنارش بود. هم بازی بچگی که به یاد نداشت آخرین بار کی باهم هم کلام شدند و حالا با وجود این شرایط عجیبِ حاکم، دیده بودش.
بین تمام جمعیتی که از اسب های قدرتمند پیاده شده بودند همچنان مرد بلند قامتی سوار بر اسب، عصبانی تر از همه ی افراد به نظر میرسید. حدس میزد فرمانده و هدایت کننده ی گروه، اون باشه.
بی توجه به افرادی که همراه با اون جمع شده بودند قدم تند کرد به سمت همون فرد خوش قامتی که اتفاقا ترسناک هم به نظر میرسید.
سنگ نسبتا بزرگ جلوی پاش رو هم ندیده بود و تقریبا نزدیک بود بین اون جمعیت زمین بخوره اما با این وجود گام های بلندی بر میداشت.+ اینجا چه خبره؟ شما از فرانسیس هستید؟
بکهیون که به خاطر تحرک ناگهانی بعد از خواب و دیدن چنین آشوبی قلبش تپش های سرعت گرفته ای رو شروع کرده بود و رسما مثل گنجشک خودش رو به در و دیوار قفسه ی سینه اش میکوبید با لپ های گل افتاده ی آشکارش و هولی که به اون هم سرایت کرده بود رو به مرد سوار بر اسب، بلند به حرف اومد.با شنیدن صدا و چرخاندن گردن؛
شاید شاهزاده حتی دیگه متوجه اطرافش هم نبود. شاید برای ثانیه ای فراموش کرد پسر چه کسی بود و حالا با چه شرایطی و برای چی اونجاست. کلمه ای برای توصیف وجود نداشت. به طوری که برای خودش آشکار بود هوش از سرش پریده بود. پس این بود پسرک محبوب و نامی ای که انتظارش رو میکشید! به راستی که زیبا بود و تمجیدها شایسته بود.بکهیون که نگاه ماتم زده ی مرد سواره و مابقی سرباز هارو دید با صدای بلندتری به حرف اومد: شما باید فرمانده باشید. من بیون بکهیون هستم. اینجا مشکلی پیش اومده؟
توجه و حواس همه به یک باره جلب معلم ریزه ی ایساتیس شده بود. کنجکاوی و بعضاً ترسی که در وجود مردم جوانه زده بود مانع از ترک کردن محل میشد.
لیهون به سرعت از اسب تیره رنگ پایین پرید و مقابل پسرکی که حالا فهمیده بود بکهیون نام داره کوتاه به نشونه ی احترام سر خم کرد. وخامت اوضاع مثل سنگ بزرگی روی سرش فرود اومده بود: فرمانده ی فعلی گروه، شاهزاده لیهون فرزند فرانسیس دوم هستم. متاسفانه ما همراهمون مجروح داریم.
با سر به سرباز بیهوش شده ای که همراه کیونگسو روی یک اسب نگهداری میشد اشاره کرد: فورا به یک پزشک نیاز داریم. خون زیادی از دست داده.
YOU ARE READING
Laurent - لوران
Fanfiction- روایت عشق و جنون شاهزاده ی شهوت پرست و عیاشی با حرمسرای مردانه به پسرکی به زیبایی طلوع صبح و برگ گل شبنم دیده ی دهکده ایساتیس. _______________________________________________________ -STORY: Laurent-لوران -COUPLE: چانبک . کریسهو . کایسو -GENRE: رو...