part 17: وهم

173 61 58
                                    

Laurent

Part 17


- روم شرقی عقب نشینی کرده باورت میشه؟؟

فضای گرفته و ساکت این روزهای قصر فرانسیس که به اقامتگاه لیهون هم نفوذ کرده بود با سوالات بی پاسخ شاهزاده دگرگون میشد.
فرمانده ی جنگ در طرفی و شاهزاده ی چهارم در سمت دیگری پیک های نصفه نیمه بالا میدادند.
اطراف به شکل عجیبی تاریک بود در عین حال هیچکس همت روشن کردن شمعی به خرج نداده بود.. شاید هم چنین فضایی خود خواسته بود. اصلا مشخص نبود واقعا شب شده یا خورشید قصر غروب کرده؟

+ خدای من.. این دیگه چه مصیبتی بود. تماما تقصیر منه!

لیهون با این جمله ی فرمانده حتی پریشان تر جامش رو بر روی میز مقابلش کوبید اما شرایط جونگین انقدر آوار و افتضاح بود که اهمیت نمیداد.

- هرکس هم ندونه من که خوب میدونم داستان از چه قراره.. من که خوب میدونم این گستاخی از جانب کیه اما همه چیز زمانی ننگین تر میشه که می‌فهمیم با غیب شدن بکهیون روم شرقی هم عقب نشینی کرده!

نگاه فرمانده تاریک تر از همیشه به صورت شاهزاده اش دوخته شد که با نیشخند زهراگینی ترسناک تر از همیشه، تزئین شده بود. اگرچه این توجه ناگهانی لیهون نسبت به برادرش به اندازه کافی شک برانگیز و عجیب بود اما حالا نه اعصابی بود و نه توانی برای فکر کردن به این موارد.

+ نمیخوام و دوست ندارم همچین موضوعی رو مطرح کنم اما آزاد شدن ناگهانی من اون هم توسط یک مجرم و شاهد غیبی به شک برانگیز بودن این قضیه دامن میزنه شاهزاده!

لیهون غرق در افکار درهمش سری تکون داد. با او موافق بود و خبر داشت همه ی اتفاقات اطراف به نوعی از قبل برنامه ریزی شده: همه چیز رو بالا پایین میکنم همه چیز رو در نظر میگیرم و آخر باز هم تمام اتفاقات به ولیعهد و شاهزاده ی دوم برمیگرده جالب نیست؟.. همه چیز یک منشأ داره مطمئنم.

برخلاف لیهون، جونگین انقدر بی اشتها بود که حتی پیک دوم رو هم تموم نکرده بود و با باقی مانده ی شراب بازی میکرد: گستاخی من رو ببخشید.. اما من از زندگی و تمام داراییم گذشتم تا برادرم در امان باشه.

نگاهی به بالا کرد و سکوت شاهزاده رو که دید با عزم بیشتری ادامه داد: اجبار خانواده ی سلطنتی رو با کسب این مقام به جون خریدم و از دنیای خودم دور شدم. خودم رو نباختم که حالا بکهیونم رو هم از من بگیرند.

لیهون عصبی و افسارگسیخته شده بود اما با این وجود به مرد مقابلش حق تمام میداد. بکهیون نه نسبت خونی ای با خودش داشت و نه خاطرات زیادی باهم داشتند و به این شکل پریشانش کرده بود! حالا چه بر سر جونگین می‌گذشت خدا عالم بود:

- هنوز یه شانسی داریم. هفته ی آینده به مناسبت ولادت ولیعهد جشن بزرگی برپا میشه.

جونگین از طرفی سکوت کرده منتظر ادامه ی صحبت لیهون بود و از طرفی ربط ولادت ولیعهد رو با این شرایط حاکم نمی‌فهمید. با گوش هایی تیز شده نفس عمیق و بی صدایی کشید و طبق معمول خاموش شد:

Laurent - لورانDonde viven las historias. Descúbrelo ahora