part 14: عجز

195 63 106
                                    

Laurent

Part 14


از آفتاب آزاردهنده ی ظهر خبری نبود و رنگ آسمان نشان از نزدیک شدن به تاریکی رو میداد گرچه هنوز زیبا و روشن بود. نسیم ملایمی می‌وزید و شاخ و برگ هارو به بازی می‌گرفت؛ با گل ها بازی میکرد و با تار موهای شاهزاده دعوا راه انداخته بود اما هیچ کدوم از این ها برای لیهون در این لحظه اهمیت نداشت.
نه حتی گروه گروه رعیتی که از در مخصوص عام وارد و خارج از قصر تابستانی میشدند.

در این لحظه تنها چیزی که برای لیهون مهم بود و حتی ستون مهره های کمرش رو به لرزه وا می‌داشت تعلق این قصر به شاهزاده ی دوم یعنی چانیول بود. این قصر به شکلی محل تبعید فرمالیته ی شاهزاده ی دوم بود اما رسما تحت عنوان قلمرو و اختیارات پارک چانیول داخل چشم دیگران فرو می‌رفت و حالا بکهیون فریبنده ی ایساتیس اینجا چکار میکرد؟ دوتا اسب تنومند برای چی صاحب های خودشون رو به اینجا آورده بودند؟

تا به امروز مستقیم و غیرمستقیم پسرک رو از برادر دیوانه ی خودش دور نگه داشته بود حالا چه نام انسانیت می‌گرفت چه تعصب. از کی قلبش برای پسر ایساتیس غرش و حسادت میکرد رو خبر نداشت اما فعلا در این لحظه فقط و فقط نگران یاقوت با ارزش ایساتیس بود.. نگران امانتی دوست گرفتارش که ناروا به بند کشیده شد. منتهی با خودش می‌گفت مگر نام لیهون رو در کنار صبور و صابر نمی اوردند؟ فرد منطقی و با فکر فرانسیس؟ پس باید الان هم مثل همیشه صبر میکرد. باید مدتی صبر میکرد شاید اصلا زودتر از این حرف ها بکهیون از این قصر بزرگ و تاریک خارج می‌شد.

یک ساعتی با همین افکار وقتش رو پشت دیوار های بلند به بطالت گذروند اما قلبش دست از تپش های نگران بر نمی‌داشت. باید کاری میکرد!

افسار اسب محبوبش رو به سمت در اولی هدایت کرد که مخصوص اشراف و بزرگان بود: بدون نشان سلطنتی اجازه ی ورود ندارید.

لیهون به این که چهره اش رو کسی نشناسه حق میداد اما حالا نیزه های بلندی که روبه روی اسبش در هم چِفت شده بود روی اعصابش می‌رفت. فورا نشان شخصی خودش رو از لباسش جدا کرد و رو به روی گارد سلطنتی گرفت: شاهزاده ی چهارم پارک لیهون. راهو باز کنید!

سرباز ها با دیدن نقش طلایی مقابلشون درحالی که از تعجب با چشم های گشاد شده اون رو تماشا می‌کردند به سرعت راه رو باز کردند و با تعظیم هماهنگی ورودش رو خوش آمد گفتند.

لیهون نگاه های خیره ی اطرافش رو به خوبی تحت نظر داشت اما حالا هیچ وقتی برای هدر دادن نداشت پس سریعا از اسبش که پیاده شد بی توجه به بقیه وارد قصر با شکوه و بزرگ تابستانی شد.
انگار خدمه هم از این تهاجم و سرعتش شوکه بودند اما قبل از این که جلوی اون رو بگیرند با دیدن نشان سلطنتی روی پیراهنش به کل زبون به دهن می‌گرفتند.

Laurent - لورانOnde histórias criam vida. Descubra agora