Part 32: واقعه

121 46 20
                                    

Laurent

Part 32

« موسیقی این قسمت رو میتونید از کانال تلگرام @a_layali دانلود کنید »

- همچنان میگم کارمون اشتباهه. عین حماقته.

پسرک که در عین دلهره و استرس، خرسند بود، کمر فرد مقابلش رو سفت تر چسبید تا از روی اسب پایین نیوفته: ممنونم. روزی لطفت رو جبران میکنم.

خیلی تلاش کرد تا جلوی دهانش رو بگیره و نگه " البته اگه تا اون روز زنده باشیم ''.
درواقع کیونگسو خوب خبر داشت عواقب این کارش قرار نیست خوب و خوشایند باشه اما به شکل عجیبی پشیمان نبود.
شرمنده بود اما پشیمان، نه!

- بعید نیست قبل از رسیدن، توسط افراد خودمون مورد هدف قرار بگیریم. توی این سیاهی مطلق هیچ بعید نیست مارو دشمن فرض کنند و با یک تیر تماممون رو درجا خلاص کنند.

بکهیون که با هربار امید گرفتن، کیونگسو توی دلش رو خالی می‌کرد، پرچم داخل دستش رو بالا تر گرفت. یجورایی از اعماق وجود حس می‌کرد قرار نیست کشته شوند؛ حداقل نه به این زودی.

- اصلا از جنگ و جنگیدن چیزی هم بلدی؟ پشیمونم نکنی؟

انگار که وقت تعریف از خود آغاز شده باشه، لبخند افتخار آمیزی زد: فکر کردی توی غیبتم اون هم توی قصر شاهزاده، دست روی دست گذاشتم و فقط خوردمو خوابیدم؟ دیگه میتونم خوب با کمان کار کنم. شیوه ی کارش دستم اومده.

اصلا مشخص نبود اما کیونگسو آسوده نفس عمیقی کشید. انگار سعی داشت عملش رو توجیه کنه یا حداقل منطقی جلوه بده. از اشتباه کردن اون هم در حق جونگین، هیچ خوشش نمی اومد: چه عجب پس.

پس از دقایقی کوتاه که با کمی خستگی اطراف رو نگاه می‌کرد، خواست کمی از قصر تابستانی و زندگی شاهزاده ی دوم بپرسه که متوجه یکسری حرکات مشکوک از دور شد. طبق مختصاتی که داشت مطمئن بود این جا محل ارتش خودشونه اما این حرکات مشکوک احتمالا یک معنی بیشتر نداشتند؛ خطر!

- آهسته تر حرکت کنید. تهاجمی نباشید! مشعل ها و پرچم ها بالا تر!!

با فریاد ناگهانی کیونگسو، جا خورد و کمی ترسید. حالا که دقت می‌کرد انگار خودش هم از کمی فاصله چیزهایی می‌دید اما با صدای چیزی اسبی که زیر پا داشتند شیهه ی بلندی کشید و با کمی عقب رفتن متوقف شد.
به سمتشون تیری پرتاب شده بود!

انقدر ترسیده بود که پرچم از دستش افتاد اما کیونگسو پایین پرید و اون رو هم پایین آورد: از اینجا تکون نمیخوری فهمیدی؟
______

Laurent - لورانDonde viven las historias. Descúbrelo ahora