Part 29: هستی و نیستی

131 53 11
                                    

Laurent

Part 28

  این روزها مشغله های روزمره و ذهنی ای که داشت چندین و چند برابر گذشته شده بود. شب ها حتی فرصت خواب درست پیدا نمی‌کرد و نگرانی امانش رو بریده بود.
اینطور نبود که از اولش هم خواب درستی داشته باشه اما این شب ها وضعیت افتضاحی رو برای خودش رقم زده بود. خیلی خوب داشت متوجه میشد مغز و تنش دیگه تحمل این بار فشار رو ندارند. پا گذاشتن به سن به طرز درد آوری توی صورتش می‌خورد. مدتی بود که ذهنش یواشکی به سمت کناره گیری از سلطنت کشیده شده بود اما با مقاومت هرچه تمام تر سعی میکرد از این موضوع فرار کنه.

به عنوان مردی با این سن و سال که سال های چندان زیادی برای باقی عمرش نمی‌دید اهدای سلطنت به فرزندش چیز سختی نبود اما این که اون شخص کریس بود کمی ترسناک میشد. می‌دونست ولیعهد مدت هاست با برادرش و نقشه های هوشمندانه اش ارتباط مستقیم داره اما هرچی هم که نبود در آخر کریس پسر بزرگش و ولیعهد این مملکت بود. با اعماق وجود امیدوار بود از پس این جنگ به درستی بربیاد تا برای نائب السلطنه کردنش هیچ یک از مقامات توانایی مخالفت نداشته باشند.

بین همهمه ی ذهنش صدای نگهبان هارو تشخیص داد که اجازه ی ورود ملکه رو می‌خواستند اما فرانسیس با لجبازی شاید، خودش رو به نشنیدن می‌زد.

با پاهایی که توان آنچنانی نداشتند از تخت بزرگش بلند شد و به نزدیکی ایوان قدم برداشت. اگرچه تاریک بود اما همچنان زیبا بود.
این روزها به شکل عجیبی بیش از همیشه به یاد او می‌افتاد. اون روزهایی رو خوب به یاد می‌آورد که با چشم های آبی قشنگش درحالی که با خودخواهی به او زل میزد، مجبورش می‌کرد بر خلاف مقررات قصر اون رو به ایوان سفید و بزرگ اشرافی بیاره تا قشنگ نمای قصر رو از بالا تماشا کنه.

تکخندی زد و جلوتر رفت. اصلا چندبار موفق شد اون رو واقعا به ایوان بیاره؟ روی هم چهار بار شد؟

فرانسیس خوب به یاد می آورد که وقتی سن کمی داشت یک روز پسر چشم آبی که تکیه زده به ایوان حسابی غرق افکار خودش بود، رو به سمت او کرد و کاملآ بی مقدمه گفت: می‌دونستی روزهای آخرت که از راه می‌رسه و می‌بینی هیچ شخصی رو که صمیمانه تمایل به پذیرشش داشته باشی رو اطرافت نداری، ناخودآگاه به یاد چه کسی میوفتی؟ ناخواسته روزهاتو با یاد چه کسی سپری می‌کنی؟

به بی برنامه‌ بودن حرف های پسر عادت داشت پس در کمال حماقت و جهل از سر بازیگوشی پاسخ داد:  کی؟ تو؟!

و پسر خندید. انقدر زیبا که یقینا در دنیایی دیگر شاخه ها به گُل نشستند و شکوفه ها لبخند زدند:  همونی که ممکنه در آنی کل احساست رو به مرز نفرت بکشونه و وقتی از موی بین عشق و نفرت گذر کرد، باز هم قلبت رو به عشقش آراسته کنه. چه کسی می‌تونه دست به چنین کاری بزنه جز محبوب؟.. معشوقی که در دل محفوظ داری، آخر از لابه لای قلبت بیرون میزنه.

Laurent - لورانWhere stories live. Discover now