part 15: سکوت

182 62 34
                                    

Laurent

Part 15

فضا در سکوت اهالی اش فرو رفته بود و تنها عضو و وسیله ای که به خود اجازه ی تجاوز به سکوت رو میداد فنجان های چینی دمنوش بود که هر از گاهی با نعلبکی زیرش برخورد می‌کرد.
اوضاع در عین عجیب بودن ساده بود و ولیعهد در حالی که نگاه های مشکوک و حساس برادرش رو با بی توجهی خنثی میکرد جرعه جرعه از محتوای فنجانش می‌نوشید و لیهون ریز تا درشت حرکات کریس رو زیر نظر داشت.

جونمیون که بی توجه به واکنش افراد حاضر در اتاق کارش رو انجام میداد و به امور رسیدگی میکرد حس میکرد که هر آن توسط شخصی که به نظر لیهون هم بود این سکوت غریبه شکسته خواهد شد اما انتظار نداشت موضوع منتخب برای پیش کشیده شدن در رابطه با خودش باشه. انگار واقعا شاهزاده چهارم به دنبال بهانه بود: فکر میکردم.. کیم جونمیون باید خواجه ی مخصوص برادر باشه؟

کریس هم این وسط کمی جا خورد. احوالات برادرش آنچنان دوستانه به نظر نمی‌رسید. شاید بهتر می‌بود از همون ابتدا جونمیون رو بیرون نگه می‌داشت اما مگر دل تنگش این حرف ها سرش میشد؟ با اینکه حالا فرصت هرروز دیدن این پسر عاصی و برفی رو داشت اما باز هم دلش لک میزد برای خیره شدن به حضور و چشم های قشنگش: همینطوره. گرچه بهتر بود می گفتی خواجه ی مخصوص این قصر اما بله مدتی شاهد حضورش در اقامتگاه من هم هستیم.

لیهون با اینکه خم به ابرو نمی آورد و عضلات صورتش در بی حسی مشهودی فرو رفته بود اما در ذهنش هم که شده به حال این پسرک تاسف خورد.. تاسف خورد از این که این پسر جوان هم قربانی اشراف شده و به نظر بیشتر شبیه عروسک خیمه شب بازی قصر تابستانی بود که دست به دست می‌شد. دریغ از اندکی استقلال شخصی!..
این بار با فکر خواجه باز هم سمت بکهیون کوچولوی برادرش کشیده شد. اگرچه به خودش هم اعتراف نمیکرد اما با تصور شرایط فعلی و نامشخص اون پسر روی مرز دیوانگی قدم میزد. و تمام این ها در حالی بود که حتی برای کلمه ای هم لب به سخن باز نکرد!

اقامتگاه دوباره میزبان سکوت شده بود. برخلاف فنجان هایی که این بار بی صدا بودند جیرجیرک های پشت پنجره آوای خود رو رها کرده خودنمایی می‌کردند.
حتی دیوار ها هم خبر داشتند چیزی که در این اتاق به خوبی حس میشد بی اعتمادی افراد نسبت به یکدیگر بود. البته که کریس هم مستثنی نبود و ساده لوحانه بهانه ی برادرش برای حضور در اینجا رو باور نکرده بود و نمی‌کرد: حالا چطور گذرت به اینجا رسید.. لیهون؟

متقابلاً شاهزاده ی چهارم هم از سادگی به دور بود و از موضعش پایین نمی اومد. با مشتاقی ابرویی بالا انداخت و به نگاه خیره ی برادرش چشم دوخت: حقیقتش تمام این مدت راجب قصر برادر کنجکاو بودم. دیگه امروز وقتی برای شکار بیرون اومده بودم تصمیم گرفتم سری هم به اینجا بزنم. میشه گفت اتفاقی بود.

Laurent - لورانDonde viven las historias. Descúbrelo ahora