part 5: فرانسیس

232 67 27
                                    

Laurent

Part 5


زودتر از چیزی که فکر میکرد باز به راه افتاده بودند و سرباز زخمی رو هم بی توجه به غر زدن های بکهیون از ارابه بیرون آورده سوار اسب کرده بودند و حالا بعد از یک سفر واقعا خسته کننده و سرسام آور داخل بازار بزرگ مرکزی توقف کرده بودند.

همه می‌گفتند از پا قدم بکهیون بوده که چنین برگشت امنی نصیبشون شده. نه از راهزن های میان راهی خبری شده بود و نه گرگ های وحشی و خاکستری.
اما این چیزها که برای بکهیون مهم نبود. مهم این بود بالاخره فرانسیسی که همیشه تعریفش رو از برادرش می‌شنید از نزدیک میدید.

وسط بازار بزرگ و شلوغ ایستاده بودند. از چندتا سرباز ها شنیده بود فردا سالگرد حکومت فرانسیسه و بهتره زیاد بین مردم نباشند.

لیهون قبل از پیاده شدن بکهیون پارچه ی یاسی رنگ زیبایی رو خودش به صورتش محکم کرده بود و در جواب چشم های سوالی بکهیون فقط گفته بود این طور امن تره. یعنی واقعا امنیت همه ی اون ها با این روبنده ی یاسی رنگ تضمین می‌شد؟

چیز دیگه ای که لیهون گفته بود این بود که هرچیز نظرش رو جلب کرد برداره و به ارابه برگرده
گرچه بکهیون کمی معذب بود اما وقتی از دور چشمش به آن شانه و گل سر های قشنگ و کار شده افتاد مقاومت و مراعات به کل شکست.

سنگ های ریز رنگی ای که روی دسته ی شانه ها جا خوش کرده بود چنان می‌درخشید و زیبا بود که فورا شیفته شد و چشم هایش خندید.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
Laurent - لورانWhere stories live. Discover now