سلام🥢
این اولین فیک منه و صرفا جهت خالی کردن یه ایدهی کلیشه و تست قلمم نوشته شده! لطفا از من حمایت کنید♡با گرمای مطبوع ماشین، سرش و به شیشه چسبوند. تمام فکرش درگیر احساسات عجیب و جدیدش بود و وسط تمرین رقص جدیدشون از حواس پرتی ضربهی دردناکی به یکی از زانوهاش خورده بود.
آهی کشید و چشمهاش رو با بیحالی بست.
-آقای پارک، رسیدیم.
سرش رو از شیشه ای که حالا از نفس هاش گرم شده بود برداشت و لبخندی به رانندهی درشت جثه زد. یکی از محافظا در سمت اون رو باز کرد و کمکش کرد تا از ماشین پیاده بشه. راننده هم به محض پیاده شدن، چتر رو بالای سر پسر باز کرد. پسر کنجکاو به آسمون بالای سرش خیره شد بارون، خیلی کم رنگ در حال باریدن بود. با انرژی به سمت راننده برگشت.
- آجوشی چتر و از رو سرم بردار من عاشق بارونم.
مرد اول خواست مخالفت کنه اما با دیدن نگاه شاد پسر و گونه های رنگیش با احترام چتر و بست و کمی دور تر ایستاد.
جیمین کمی پاتند کرد و به همراه محافظ جوونش به سمت در عمارتِ کیم نامجون رفت.
محافظ دستش رو روی زنگ فشار داد. صدای اجوما بلافاصله توی آیفون پیچید. جیمین که حالا انرژی مضاعف داشت،قبل از محافظ دست های کوچیکش و به در خیس شده از بارون چسبوند و تقریبا فریاد زد.
- يااااا آجوما به اون رئیس کیمت بگو بیاد، جيمين به فا... رفت.
در واقع از اینکه جلوی آجوما بیادب بود براش عادی بود، اما کنار پسر محافظی که حالا با چشمای درشت درحال نگاه کردن بهش بود، اصلا عادي نمیومد.
صدای آجوما باعث شد دیگه خجالت و بزاره کنار و به دروازه تکیه بده.
خندهای به چهرهی خجالت زدهی محافظ کرد. خواست حرفی بزنه که دری که بهش تکیه داده بود باز شد و اگر محافظ خجالت زده نمیگرفتش، الان ضربهی دومی هم بهش وارد میشد. با ترس و قلبی ضربان گرفته به پشت در خیره شد. با دیدن نامجونِ نگرانی که پشت در ایستاده بود چشمهاش و با تاسف بست.
- هیونگ آروم تر
نامجون با تک قدمی خودش رو به جيمين رسوند و دستاش رو از محافظ جدا کرد. دستی به بازوی جيمين کشید.
- چیکار کردی با خودت احمق...
جيمين دستهاش و جدا کرد و به کمرش گرفت اخم ظریفی کرد.
- چقدر زود اومدی کمکم، پاهام دیگه تموم کردن.
نامجون با تعجب بهش خیره شد و بعد به محافظی که حالا بین دو تا سلبریتی در حال آب شدن از خجالت بود خیره شد.
دستش رو روی شونهی محافظ گذاشت.
- ممنون بابت کمکت
و کمتر از چند ثانیه جيمين و با دست هاش داخل خونه کشید و در و بست. جيمين شکه نگاهی به هیونگ مضطربش انداخت. دستش و روی شونهی پهنش گذاشت، ولی به محض دیدن تفاوت سایز دستش و کتف اون پسر دستش و برداشت و با حرص صداش و بالا برد.
-من چیزیم نیست هیونگ.
و به سختی مسیرش رو سمت خونه عوض داد. نامجون به راحتی متوجه عوض شدن مود پسر کوچیکتر شد. همیشه همین بود، همین که متوجه تفاوت سایزش میشد دیگه هیچی براش مهم نبود. با تاسف سری تکون داد و با دو قدم خودش رو به اون پسر رسوند. ژاکت چرمی که به دستور اجوما آورده بود و روی کتفش انداخت. سعی کرد بحث جدیدی و باز کنه...
-باز حواست کجا بود زمین تورو ندید خورد بهت؟
جيمين باتعجب حرف نامجون رو تحلیل کرد و با اخمی حاصل از حرص زیر پوستی بود سرش رو برگردوند.
-مسخره میکنی هیونگ؟ حواسم سر جاش بود مشکل از جای رقص بود.
صدای پوزخند نامجون به گوشش رسید. خودشم خوب میدونست دروغ میگه، ولی باید فعلا جلوی پسر بزرگتر حفظ ظاهر میکرد. نامجون دستش و دور گردن پسر انداخت و از همون لبخند هایی که از نظر جيمين اوج مهربونیه رو نشون میدادن زد. از همون هایی که چشمهاش به خط تبدیل میشد و گونه هاش فرو میرفت. و بلافاصله صدای مهربون تر از چهرش توی گوش جيمين پیچید.
- بیشتر مواظب جيمينی باش پسر، یکدونه فقط ازش هست.
جيمين لبخند تلخ و زوری زد سرش رو به کتف نامجون تکیه داد و خودش و به دست پسر بزرگتر سپرد.
-هیونگ اگه تو نبودی...
حرفش تموم نشد، و قرار نبود هیچوقت تموم بشه، چون قطعا میدونست نبودن نامجون برابر نبودن خودش. نامجون که این اواخر سردرگمی پسر رو حس کرده بود گرهی دستش رو سفت کرد و دوباره سعی کرد بحث رو عوض کنه.
-من که تا آخرش بیخ ریشتم، البته فکر نکن با این حرفا میتونی کاری کنی یادم بره مواظب خودت نبودی.
و در خونهرو باز کرد.
.....
عینکش رو یک بار دیگه درست و صفحهی کتاب رو عوض کرد. با وسواس زیر یک متن کوتاه خط صافی کشید که با صدای خندهی بلند دو نفر درست در فاصلهی چند متریش دستش لرزید و چند خط از کتاب و با خودکار رد انداخت.
با حرص اخمی کرد و دستاش رو توی موهاش فرو برد.
- جيمينی، اجوما محض رضای خدا آروم تر گند زدم به کتابم.
جيمين پشت چشمی برای پسر نازک کرد.
- یااا هیونگ تو اصلا حرف زدن برات جذاب نیست، ما چیکار کنیم؟
نامجون چپ چپی به جيمين نگاهی انداخت دستش رو زیر چونش گذاشت.
-خب باشه ادامه بده ببینم کجای حرف زدن جذابه؟
جیمین بیتوجه دستش رو توی دستای اجوما گذاشت.
-آره خلاصه، وقتی نگاهش کردم، اون همه جذابیت و دیدم مخصوصا تتوی دستاش یادم رفت باید پاهام و الان جمع کنم و با کوکی پیچیدیم بهم من با زانو چپم افتادم زمین و کوکی با اون هیبتش روی من افتاد.
و کمتر از چند ثانیه دوباره با اجوما بلند زدن زیر خنده. نامجون هنوز حرف جيمين و هضم نکرده بود، دردناک آب دهنش رو قورت داد اونقدر دردناک که سیب گلوش تکون بدی به خودش داد. صداش آروم تر از حد ممکن به گوش اون دو نفر رسید.
- تو چی گفتی جيمين؟
جيمين با تعجب به نامجون خیره شد، چیزی گفته بود؟ نامجون وقتی نگاه پسر کوچیکتر ومتوجه خودش دید، کمی صداش رو بالا تر برد.
- گفتم تو الان چی گفتی؟
اجوما که فضا رو متشنج دید در سریع ترین حالت ممکن فلنگ و بست. جيمين نیشخندی زد
-شنیدی چی گفتم دیگه...
نامجون از جاش بلند شد. امیدوار بود اون چیزی که شنیده بود، در مورد همجنس خودش نبوده باشه. صورت داغ کردهاش رو توی مشتش فشرد.
-جيمين با من کل ننداز این در مورد یه مرد نیست، مگه نه؟
پسر کوچیکتر حالا که منظور نامجون رو فهمید عصبی روی پاهاش ایستاد.
-چرا هیونگ اتفاقا همینطوره که فکر میکنی.
نامجون جایی مثل پایین قلبش سوخت بی هوا جلو رفت و یقهی پسر و گرفت اون رو از رو مبل بلند کرد.
جيمين فریادی از تکون خوردن ناگهانی زانوش زد.
- آخ هیونگ چیکار میکنی، زانوم آه زانوم.
نامجون اصلا توجهی نکرد.
- جيمين یکبار بهت گفتم کلا از فکر این موضوع بیا بيرون. نگفتم...
جيمين همزمان در حال نالیدن از درد با حرص مشتی به قفسهی سینه نامجون زد.
- بیام بیرون؟ چی میگی کیم نامجون
سکوت کرد لحظه اینفس گرفت. اجوما که حس کرد دعوا تموم خواست به سمت در بره که صدای فریاد های بعدی جيمين باعث شد سر جاش خشک بشه.
-چی میگی؟ مگه تو اومدی؟ مگه تو فکر جین هیونگ و از ذهنت بیرون کردی؟ بیرون کردی؟ نه...
نامجون سرش و پایین انداخت، جيمين هر وقت اون و به اسم و فامیل صدا میزد يعني چند روزی قهر در پیش داشتن. اینبار کمی آروم تر نگاهش کرد.
- منم برای همین میگم جيمين، ببین، ببین من و 4 سال گذشته و من هنوز نمیتونم بهش ابراز علاقه کنم. چون این کشور کوفتی قرار نیست من و قبول کنه یا اصلا خودش من و قبول کنه. من و امثال من قراره همیشه توی اون گوشهی پوسیده ی قلبمون گرایشمون و بکشیم و کسی که دوستش داریم و رها کنیم، که تهش چی بشه؟ مردم قضاوتمون نکنن، کثیف شمرده نشیم یا حتی لااقل پدر مادرمون دوستمون داشته باشن.
جيمين به مژه های خیس نامجون خیره شد، درد زانوش طاقت فرسا شده بود، اما حال هیونگش بدتر بود. نامجون با دلی شکسته دوباره شروع کرد به حرف زدن. اینبار جيمين و به قفسهی بیقرار سینش چسبوند.
- وقتی میگم بیخیال گرایشات شو، باهات دشمنی ندارم جيمين هموفوبیک نیستم فقط نگرانتم، از این که بشکنی، از اینکه نتونی هیچوقت به کسی احساسی...
جيمين بی طاقت نامجون و پس زد و لنگون و با درد به سمت اتاقش رفت و تو همون حالت صدای لرزیده از بغضش به گوش نامجون رسید.
- به فکر من نباش نامجون شي نیازی بهش ندارم . تو خودت دم گوشم خوندی که نباید از چیزی که هستم بدم بیادنامجون روی مبل نشست و اما عصبانیت انقدر بهش فشار اوورد که میز روبهروش با پاهاش به دو متر اون ور تر پرت کنه. همش برای خود جيمين بود، فقط میخواست از اون پسر تخس محافظت کنه. نمیدونست چقدر تو فکر بود، آهی کشید... که دستی روی کتفش نشست. سرش و بالا اوورد
اجوما مثل همیشه با لبخند بالای سرش ایستاده بود. لبخند تلخی زد. به دست اجوما خیره شد. لیوان آب رو از دست اجوما گرفت و از جاش بلند شد پتوی رو زمین افتاده رو توی مشتش فشرد و پشت در اتاق پسر کوچیکتر ایستاد، میدونست قرار نیست جواب از این پسر بگیره پس در و باز کرد و وارد اتاق شد. پسر روی تخت دراز کشیده بود و ظاهر آرومش نشون میداد که خوابیده، ولی صورتش هنوز از اشک خیس بود و موهای هویجی رنگش به پیشونیش چسبیده بود. سمت میزش چرخید و پلاستیک قرص هایی که جدیدا به قرصهای قدیمی اضافه شدن رو گرفت و کنار تخت زانو زد.
-جيمينی، بچه بیدار شو.
جيمين تکونی خورد پشت به نامجون خوابید. نامجون خنده ی تازه جون گرفتش رو قورت داد و دوباره تکونی به جيمين داد.
پسر بلاخره برگشت بیحال از خواب به نامجون چشم دوخت
-چیه هیونگ؟
هیونگ گفتنش به گوش نامجون خوش اومد، میدونست این فقط از حواس پرتیه اون پسره و قرار نیست تا چند روز همچین چیزی بشنوه،دست از فکر کردن برداشت و لیوان آب و به سمتش گرفت.
-باید قرصات و بخوری
جيمين در حرف گوش کن ترین حالت خودش قرص هارو به همراه آب قورت داد و دوباره دراز کشید. نامجون بلند شد و پتو رو روی پسر انداخت امیدوار بود دیگه اون رو در این حالت نبینه.
سلام، امیدوارم خوشتون اومده باشه، میشه حمایت کنید 💔😐؟ میشه بدونم قلمم چطوره؟ هق کمک کنید😶
YOU ARE READING
It Was For You
Fanfictionبالای سرش ایستاد، دستش برای لمس اون حجم از مو تنگ شده بود. روی زانوهاش خم شد و دستش رو به سمت اون ها برد با نوازش های نرمش دل هردوشون رو نرم کرد. - جيمين... من اصلا متاسف نیستم. - من چیزی و اجرا کردم که بهم دستور دادن. - مسئولیت من همین بود. - اما...